Sunday, June 3, 2018

قدح اندیشه

چقدر چیزهای احمقانه هست توی دلم. مثلا اینکه از دست دانشگاه عصبانی ام. با تمام دلم هنوز عصبانی ام. از اینکه بچه ها رفتن و برنگشتن دلخورم و بیش از همه چیز دانشگاه رو مقصر میدونم.
خیلی وقت بود وقتی هنوز روزه، از حافظ رد نشده بودم. مسخره است، نه؟ بعد از هفت سال بدون خشم توی اون کوچه های خلوت پلکیدم. حالا اومدم خونه و فکر می کنم چقدر دلم براش تنگ شده. امروز چند بار به عناوین مختلف یادش افتادم. حالا فکر می کنم اون همه نفسی که از من رفته شبیه دعوا با عزیزترین معشوق زندگیته. 
پریشب آخر صحبت هامون، به مرد گفتم بلاخره من و تو یه سبقه ی مشترک داریم. می فهمم این حرف هات و نظریات گندت از کجا میاد. گفت تو؟ بهت اصلا نمیاد فلانجا درس خونده باشی که هیچ، بیشتر شبیه بچه های هنر یا فلسفه ی دانشگاه تهرانی.
خجالت اگر نمی کشیدم، خرخره اش رو جویده بودم.
همین عجیبه برام. و این باشه دومین آرزو. بعد از این همه که نوشتم و گفتم آرزوهام رو گم کردم، حالا این دومین خواسته ایه که این روزها دلم رو لرزونده: مقطع بعدیم رو همونجا بخونم. هر چی باشه من عشق به فیزیک رو از کلاس های وقت آزاد دکتر مسعودی گرفتم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»