سخت ِ مالی این چند وقت داره می گذره. اون استرس وحشتناکی که یک ماه بود چمبره زده بود روی زندگیم، یک هفته مونده که باز شه. باز میشه هم. بلاخره داره تموم میشه. اینبار دختری وقت گذاشت و خیلی مبسوط بهم نشون داد چطور میتونم مسئله رو مدیریت کنم. مسخره است. فروردین امسال وارد دهمین سالی شدم که کار می کنم و حالا هفت سال تمامه که مستقل زندگی میکنم و هنوز یه سری بدیهیات بزرگسالی به چشمم عجیبه.
اول سال یک لیست نوشته بودم از پرداختی های امسالم. اولویت بندی کردم که چطور تا آخر سال تمومش کنم. نشد. ترتیبشون تقریبا دست نخورده موند اما زمانش فشرده شد. خیلی فشرده. این چند روز تموم بشه و بعد فقط چهل درصدش می مونه. شصت درصد اعداد، در بیست و پنج درصد سال خط خوردن.
شب ها قبل از خواب که دراز می کشم، این اعداد توی ذهنم بالا و پایین میرن. دائم باهاشون بازی می کنم تا کلافه میشم. برمیگردم پشت سیستم. اکسل رو باز می کنم. برنامه ریزی می کنم. بالا پایینش می کنم. به خودم میام که عدد ساعت رسیده به یک و من بیش از سی دقیقه است که زل زدم به جدول اعداد. خشک شده. با مغز خسته. خیلی خسته. صبح بی وقت بیدار میشم. بیهوده البته. قبل از روشنی هوا که وقت کاری نیست. خستگیش اما کلافه ام کرده.
زمستان نود و پنج کفش دویدنم گم شد. گمونم توی سالن ورزش دانشگاه جا گذاشتمش. یکی از بچه ها با تخفیف پنجاه درصد برام از یکی از فروشگاه های اصلیش سمت تگزاس گرفته بود. با دلار سه هزار تومن. آخرین باری که کفش دو قیمت کردم هم، همون دو سه سال پیش بود که دست روی هر چیزی گذاشتم قیمتش بالای هشتصد هزار تومن بود. حالا دارم فکر می کنم ممکنه اولین جایزه ام به خودم همین باشه؟ یک دست لباس ورزشی جدید؟ این شش ماهه ی اخیر از چاقی جدیدم متنفر بودم. هر روزش رو. دائم به تجربه ی فروشگاه اون روز فکر می کنم و به نظرم یک فایل اکسل ترسناک دیگه به زودی در انتظارمه. که امیدوارم این یکی اثرش کم شدن اعداد از فایل اکسل وزن باشه.
خب، اینطور که پیداست من در جهان فقط از همین عدده که حساب می برم.
No comments:
Post a Comment