خیلی حق به جانب و لوس، برگشت گفت اما من برام تحمل فلان عادتش ممکن نیست. سختمه. واقعا دوست دارم عوضش کنه. گفتم لعنتی، من همین عادت رو دارم. و هزار عادت بدتر از این. مغز سنتی تو اگر با دخان یا مسکرات مشکل داره، میدونی که هر دوتاش در عادت زندگی من هست. نوع روابطم هم با دیدگاه تو نمیخونه. نوع زیستنم. نوع هزار کار دیگرم. مشکل داری با من؟ گفت نه. به تو که می رسه همه چیز عادیه. قابل پذیرشه. چه عجیبه. گفتم داستان به سادگی اینه که ما در برابر کسانی که دوستشون داریم کمتر رواداریم. فکر می کنیم بهتر از اونها می فهمیم. بهتر از اونها میبینیم. بهتر از اونها درک می کنیم. خب لعنتی میدونی که اینطور نیست. که بذار آدمها در قالب خودشون باشن.
براش تعریف کردم از چهار سال پیش. که یکبار که اکسترا کاری کرده بود که به مرز جنون رسیده بودم، کشیده بودمش کنار و براش گفته بودم رفیق، تو سی و چند سال اینطور زندگی کردی و حاصلش، شده مردی که من این همه دوستش دارم. تو تصمیم خودت رو بگیر. تو راه خودت رو برو. من به انتخابت ایمان دارم و مطمئن باش در تصمیمات این همه کلانت دخالتی نخواهم کرد. قطعا صلاح تو رو از خودت بهتر، من نمیدونم.زندگیت رو بکن. من تاییدت می کنم. خیالت جمع. اگر حاصل سی و چند سال این بوده، حاصل از این به بعد هم از نظر من پذیرفته است. چشم هاش گرد شد که واقعا چنین چیزی گفتی؟
خندیدم که آره. البته که حواست باشه یک جا ازش بُریدم. خسته شدم. رفتم.
خندیدم که خیلی هم جدی نگیر من رو.
No comments:
Post a Comment