Friday, June 8, 2018

جان ِ دل.

برام نوشت وقتی میگی کاش اینجا بودی حرف میزدیم، من که نمیدونم عمق فاجعه  رو که. فکر میکنم خب دلت تنگ شده. نوشت همیشه با تاخیر میشنویم ما. نوشت این خاله بزرگ ها هستن که با دست می کوبن به سینه شون، که سینه میزنن از درد، الان که حرف میزنی می فهممشون. که حالم الان همونطور.
حواسم نبود که دارم گریه می کنم. وسط اشک ریختن از توصیفاتش خنده ام گرفت. انگار ظهر روز بارونی خورشید بتابه. براش نوشتم میبینمت امسال حتما. نه؟ نوشت حتما. قول. تو نیومدی من میام پیشت.
نگران نباش.
نوشت نگران نباش و خب حرفش رو میتونم باور کنم. همیشه میتونم بهش اطمینان کنم. همیشه همینه.
میشه بعد از صحبت کردن هامون دیگه نگران نباشم.
رفیق، پیغمبریه که معجزه اش همینه.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»