Wednesday, June 20, 2018

اطناب - 3

دوست داشتن تو تغییرم داده. این رو حالا که به نظرم به حد کافی زمان گذشته بهتر میتونم ببینم. به نگاه خودم مهربان تر شدم. روادار تر شدم. کمی ساده تر عبور می کنم. کمی آرام تر خنج می کشم. کمی صبورتر برخورد می کنم. شاید حتی مدارا یاد بگیرم.  خودم رو اما محکم تر از قبل می جورم. دیگه اون ایمانی که به همین یک مسیر ِ درست داشتم وجود نداره. با خودم کمی بی پرواترم. کمی بی پرده تر. حالا به جای اینکه جهان رو مسئول و مقصر و در کار بدونم، بیشتر به خودم نگاه می کنم. بیشتر خودم رو وسط می کشم.
اون یک سال و چند روز طوفانی که به پا کردی، حالا آروم گرفته. آروم تر گرفته. خشم لعنتی اقیانوسی من هم. حالا روی لنج خودم نشستم. یواش پارو میزنم. یواش به اطراف نگاه می کنم و بیشتر زل می زنم به اتفاقات که از روبروم رد می شن. من هر بار برای فرار از تو به آدم ها چنگ زدم. اینبار این مهم ترین عادتم فرق کرده. روی لنج کسی نیست. اطرافم کسی نیست. شوقش رو ندارم هم. تشنگی اش رو هم. یک جور وارستگی از قلاب کردن خودم و آدم ها به هم اینجا خونه کرده که اثرش بیش از هر چیزی آرامشه.
گاهی فکر می کنم اینها اثر تو هستن یا اثر سن؟ عجیبه که تاریخ هم با تو هم دست شده. تاریخ هم مهربون شده. تاریخ هم نرمم کرده. اون آتیش مزاجی و اون شیطنت دائمم آروم گرفته. این همه تغییری که در ده سال رخ داده، انگار من رو تقسیم به دو آدم مختلف کرده: آدمی ابتدای دوست داشتن تو و آدمی که الان هست. این چرخش رو دوست  دارم. به نظرم عایدی خوبی بود. هر چند تو بهتر بودی.
کم کم بعد از اون نفرین بی آرزویی و بی خواستگی، دارم به یاد می آرم طلب کردن چطوربود. صبح بیدار شدم و دلم پیراهن گلدار خواست. پوشیدم و چرخ زدم و فکر کردم برای سفر لباس لازم دارم. این بخش وجودم دست نخورده باقی مانده. همین رویا دیدن به وقت بیداری. همین بی توجهی به اینکه اصلا ویزایی در کار خواهد بود یا نه. حالا با چشم های باز رویای تولد سی سالگی میم رو میبینم و طعم کیکش رو می چشم. رویای دیدن برادرک. رویای سر زدن به مامان. گاهی فکر می کنم وقتش رسیده در چیزهایی که توی این سال ها جا گذاشتم و با توجیه سنگینی از سر خودم باز کردم دوباره بازبینی کنم. چیزهایی که باقی موندن رو دوباره جلا بدم. و کنار همه ی اینها، هر روز، همیشه یادمه که چقدر جات خالیه. عجیبه که اینبار حتی این نبودن رو هم دارم تبدیل به یک تجمل می کنم.
اون شب دوالف زنگ زد. از نصفه شب گذشته بود. صحبت هامون همیشه من رو می خندونه انقدر که در صداش و بین مکث هاش و اون جمله بندی شیطنت آمیزش دنبال تو می گردم. دوالف زنگ زد و گفت به مشکلی خوردن و یاد من افتاده که حتما میتونم کمک کنم و زنگ زده بود برای کمک. من دلم براش قنج زد. دلم از اون صمیمیتی که حس می کنه گرم شد. هنوز برام جالبه چطور تو اینطور در بقیه امتداد پیدا می کنی. چطور انقدر امتداد پیدا می کنی که محو میشی. چطور این همه زیاد میشی. این اصلا شاید جادوی شخصی تو باشه.
دوست داشتن تو تغییرم داده. این رو حالا که زمان کافی گذشته میبینم. دوست داشتنت تغییرم داده و حالا آدم مهربون تری هستم. قصدم هم از ابتدا همین بود، نه؟ حالا که طوفان قرار گرفته، قرارتر گرفته، حتی از نبودنت هم آروم ترم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»