با اون اندام باریکش، با اون خنده های دندونی قشنگش. با اون چروک نازک کنار چشمش. با اون سادگی و برازندگی و وقار اندامش.
Friday, June 15, 2018
خواهرک
تا حوالی سه صبح داشتیم با هم حرف میزدیم. هشت و نیم صبح که بیدار شدم دیدم پیغام داده و سوال تازه پرسیده و سر صحبت جدید باز کرده. من دراز کشیده بودم و داشتم باهاش حرف می زدم. اون رفته بود قدم بزنه. کنار ساحل بود. آفتاب می زد و پوست چوبی رنگش پر از خط های باریک طلایی شده بود. داشتم براش ویس می فرستادم که عکسش رسید و صدام پر از شوق شد از دیدنش.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment