Sunday, June 17, 2018

روشن

کارش داشتم. بهش گفتم بیا. تلفن رو با زنگ سوم برداشته بود. گفت نمیرسم. گفتم بیا. گفت چشم.
دو ساعت بعد نشسته بود روی مبل. من روبروش نشسته بودم روی زمین. داشت حرف میزد. طفره میرفت. از ترس میگفت. بهانه می آورد. داشتم شبیه یه کتاب ِ باز میدیدمش. نشونش میدادم که پشت حرفت این رو جا انداختی. این بخش رو ندیدی. این جا رو فرار کردی.
بعد، مکث کرد. نگاهم کرد و گفت من بهت اطمینان دارم. تمام جریان اینه. من به تو اطمینان دارم اما مطمئن نیستم کسی غیر از تو اگر این حرف ها رو می شنید هنوز میتونستم امن باشم. که اگر شفاف باشم هنوز میتونم امن باشم.
اون جایی که حاصل این رفاقت رو، جدا کردن من یک نفر از کل جهان میدونست، اونجا که اون همه از اطمینان می گفت، لالم کرد. نزدیک بیست و چهار ساعت گذشته و دائم یکی توی ذهنم تکرار می کنه همین یک اتفاق به کل عمری که اینقدر خون ازت ریخت، می ارزید.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»