برای رابطه ی ما، ژنتیک بیشتر از اینکه برکت به بار بیاره، نفرین بوده: من به چهره شبیه زنی هستم که سال های کودکیش رو خراب کرده. بدجور خراب کرده. هیچ وقت برام سعی نکرده از تنهایی و وحشت اون سال های تلخش بگه. هیچ وقت گلایه ی بیش از اندازه ای نکرده. گاهی فقط چند کلمه ای اشاره داشته. بیشتر چیزی که برام گفته هم، در دوران نوجوانیش بوده و نه الان. این چند سال اخیر و هر چقدر شباهت ظاهریم بیشتر شده، تلاشش رو بیشتر بر این گذاشته که من رو شبیه خودم ببینه. که من خودم باشم.
ولی خب من رو تا سال ها دوست نداشت. همیشه دلیلی بود. من سهم بیشتری از توجه می بردم. من در ظاهر سر به راه تر بودم. شیطنت های من هیچ وقت رو نمی شد. دست من برای آتش سوزوندن به مراتب بازتر بود. من عزیز کرده تر بودم. اون شجاع تر بود. راه رو اون رفته بود. من به سادگی پشت سرش قدم می زدم. زندگی به من ساده تر گرفت. همیشه زندگی برای من ساده تر بود. همین، گاهی خشمگینش می کرد. من رو تا سال ها دوست نداشت. یا در نگاه من دوست نداشت. من تا سال ها ازش می ترسیدم. ازش حساب می بردم. و تا حد مرگ دلتنگش میشدم.
این چند سال که با هم دوست شدیم، جهان بدجور تغییر کرده. من برای اولین بار با زنی در ارتباطم که لازم نیست براش چیزی از گذشته ام بگم. توی لحظه لحظه اش حاضر بوده و این، برای من که دائم آدم هام از دستم رفتن، هر چند سال یکبار از ریشه شخم خوردن و حضورشون قطع شده، تجربه ی عجیبیه. گاهی شروع می کنیم و از یک آدم مشترک حرف می زنیم و صحبت به نیمه نرسیده، از خنده غش می کنیم. برای هر دو نفرمون فامیل یک اصل مهمه و صحبت کردن از آدم هایی که حالا به سبک زندگی جدید، شاید دیگه نبینیمشون حال دید و باز دید عید داره.
عجیب تر از همه چیز، جهت گیریش در برابر آدم هاییه که بسیار و سال ها آزارش دادند. جوری با وارستگی ازشون صحبت می کنه و جوری هر بار می تونه براشون کاری کنه، سریعا داوطلب میشه و پا پیش می ذاره که من خجالت زده میشم. مهربونی براش ارزش نیست. سبکی برای زیستنه و انقدر این آجین شدن با جانش پیوند خورده که من گاهی از اینی که هستم خجالت می کشم. این همه مغرور. این همه بی تفاوت به جهان. و این همه خودخواه.
کم به کم، جوری که خودم نفهمیدم از کجا شروع کردم دوباره عاشقش شدن. عاشق اون بی همتایی روحش. عاشق اون حجم شرفش. عاشق اصول مندی زندگیش و پایبندی به تک تک کلماتش. عاشق اینکه چطور در جهان می جنگه و چطور بارش رو نه به هر قیمتی که به سلامت به مقصد می رسونه. عاشق اون همه شکننده بودن و بی پناهیش در برابر جهان و علی رغم همه ی اینها، عاشق پایداریش. عاشق صداش وقتی خسته ی روز میخواد که بخوابه. و عاشق اون کشیدن کلماتش وقتی قبل از شش صبح به وقت خورشیدش، بیدار میشه.
نیمه های شب تلفن رو قطع می کنیم - من میرم که بخوابم، اون میره که به روز برسه - گاهی قلبم ازش درد می گیره. تمام عمرم نگاهش کردم و بسیار تحسینش کردم و باز هنوز دیدنش معمولی نشده. این جادوی شخصیشه. این توانایی تبدیل هر چیز کوچک، به گنجینه ای شاهوار.
چیزی که من ندارم. ژنتیک لعنتی اینجا هم دست من رو پوچ گذاشته.
No comments:
Post a Comment