دلم براش ، دلم براشون تنگ میشه.
اون لحظه ای که صبح چشم توی صورت های بانمکشون باز میکنم، اونجا که من راه میرم و کنار قدم زدنم با پاهای کوچولوشون میدوند، اونجا که شبانه میترسن و خودشون رو توی تخت جا میدن یا اون وقت که از همه جای خونه خودشون رو روی بالش من جمع میکنن و خرخرهاشون بیدارم میکنه و دوباره میخوابند من رو، اونجا که بغلشون میکنم و ده بار صد بار میبوسمشون تا کلافه میشن فرار میکنن، دلم براشون تنگ میشه. وقتی کار دارم یا درس میخونم و میان روی کیبورد یا کاغذ ولو میشن هم دلتنگی اولین حسیه که میاد.
دلتنگی برای این بهشتی که با هم داریم. این خانواده ی کوچکی که هستیم. دلتنگی برای این مشاهدان کوچک من. از ترس نبودنشون در یک روز در آینده.
No comments:
Post a Comment