Sunday, September 30, 2018

و شیاطین دیگر

مجبورم نمی‌کنه که دوستش داشته باشم. حتی ازم نمی‌خواد. نخواسته. انگار از دور نگاهم کنه که چطور قدم به قدم مسیرم رو پیدا می‌کنم. فقط گاهی میگه لازم نیست. لازم نیست. کلمه‌هاش این رو میگن. خلاف صداش.
من لمسش می‌کنم. اینبار، فهمیدم با آدمی به شیوه‌های مختلف آشنا میشم. بو می‌کشم. این همیشه مرحله‌ی اوله. وقتی از در می‌ره بیرون، بوی تنش پشت در توی هوا خط می‌کشه. همیشه قبل رفتن چند بار فاصله‌ی بین اتاق و آشپزخونه رو طی می‌کنه. همینه که بوش، محدود به یک نقطه نیست. قشنگ کشیده شده باقی می‌مونه. یک مساحت به عرض تنش و طول دو متر. از در که بیرون میره، آروم چند بار از پشت در رد میشم. جوری که هوا تند حرکت نکنه. بو پخش نشه. ردش سریع محو نشه.
حالا لمسش می‌کنم. تمام تنش رو. اون برجستگی عجیب و نرم پوستش رو لمس می‌کنم‌. با دست‌هام. با لب‌هام. اون شلیل بودن پوست پهلوش رو. وقتی آرمیده و اجازه میده سیاحتش کنم. تنش شبیه گوشت میوه می‌مونه. دلم می‌خواد با نوک انگشت روش دست بکشم. با کف دست روش دست بکشم. با لب لمسش کنم. با زبان بچشمش. تنش رو. اون برجستگی استخوان زیر پوست پهلوی راستش رو. راضی ام که گاهی سکوت کنیم. من فقط تنش رو لمس کنم. به خاطر بسپارم و می‌دونم حوصله‌اش سر می‌ره. میتونم چند ساعت روی تنش دست بکشم. با چشم‌های بسته.
می‌بینیمش هم. مثلاً می‌دونم بین موهای سیاهش، چند تا تار حنایی رنگ داره. آفتاب که میزنه قرمزی موهاش معلوم میشه. میدونم چون این وقت‌ها حواسم رو پرت می‌کنه و برام سخته دست جلو نبردن. لمس نکردن. نچشیدن. نبوسیدن.
و خب مجبورم نمی‌کنه دوستش داشته باشم. حتی نمی‌خواد. نخواسته. اجازه می‌ده من راه خودم رو برم. نمیگه نزدیک بیا. نمیگه دور شو. فقط اجازه میده خودم باشم.
من دارم راه خودم رو میرم و الان، به این جای نوشتن که رسیدم میتونم بوش رو حس کنم. بوی غنی میوه‌های پوست ترکانده‌ی کاج.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»