Thursday, September 20, 2018

به تاریخ رسمی

از صبح از طرف بانک‌های مختلف تبریکات مختلف می‌اومد. شبیه خیلی از بچه‌های متولد پاییز از سال خودم به قبل که به طور رسمی تابستونی هستیم. ساز و کار پشت پیغام‌ها یک ماشینه که به ترتیب به آدمها پیام می‌فرسته. بدیش اینه که مگه داستان بین آدمها چی شده؟ گوگلی، فیس بوکی کسی یادآوری می‌کنه که تولد فلانیه. بعد تو تازه میتونی تصمیم بگیری که «میخوای» براش پیغامی بفرستی یا نه. که اگه بخوای. اگه صرفنظر نکنی. اگه نگذری.
حوالی صبح، یکی از آدم‌های جدید مجازی برام پیغام داد که تولد شناسنامه‌ای‌تون مبارک. از بحث دو سه هفته پیش یادش مونده بود و کمین کشیده بود و بهم چسبید. مهربونی همیشه قوام میاد.
به قدر کافی به صدای شب و آب کوه گوش دادیم و بعد از نیمه شب به خلوتی و خنکی مدرس رسیده بودیم. زوجمون رو فرستاده بودم صندلی عقب و خودم صندلی کمک راننده نشسته بودم و ماشین خوبی دنبالمون اومده بود و باد میزد و رفیق اون ور جهان کارش آزمایشگاه تموم شده بود و داشت پیغام میداد. داشتم فکر میکردم که خب، به طور قانونی روز اول دهه‌ی جدید تموم شد. بهتری؟ راضی هستی؟
حقیقتش اینه که حتی توی شهر محوم. بین آدمها. و هیچ وقت این همه از معمولی شدن راضی نبودم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»