Wednesday, September 26, 2018

فنجانه

صبح قراره ببینمش و صبحه و هنوز ساعت قرار مشخص نیست. خنکه. سرد نیست و همین خوبه. تا صبح با کولر می‌خوابم که نکنه گرمم شه و دم دمای صبح دو سه بار می‌خورم توی در و دیوار و تلو تلو می‌خورم تا برسم خاموشش کنم و باز بخزم زیر پتو و تیک تیک بلرزم. مرض دارم. در دمای مطلوب خوابیدن، با لباس مطلوب خوابیدن و ساعت قرار صبح رو مشخص کردن که اینطور ترتیب کل زندگیم به هوا نره و انتظار کشدار نشه و جهان به مدار خودش بگرده در کارم نیست و نبوده. چون خل‌ام لابد.
دیشب با میم و میم و آ حرف زدیم. چت کردیم در واقع. آدمها دو دسته شدن. آنهایی که چت میکنیم و یعنی خیلی دوستیم و اونهایی که حرف می‌زنیم که یعنی نهایت صمیمیتیم. در جهان آدمها دورن. پخشن. فاصله دارن. دیگه به ندرت یکی رو میشه نشوند رو صندلی (و یا ایده‌آل تر: روی تخت کنارش دراز کشید) و باهاش صحبت کرد‌ و نگاهش هم کرد. یا نوک انگشتای دستش رو یواشی لمس کرد. حتی همین به ندرت هم میلش به صفره. به فاجعه است انگار. همینه که میون دلم آشوبه. چی بگم هم؟ چی میشه که بگم؟ مقصر خودمم.
دیشب با میم و میم و آ چت کردیم. سه تایی خواستن من رو ببینن و من اشتیاق هر سه نفرشون برام قابل باوره. مثل یک شب مهربونی نیست فقط. به هر سه گفتم میام. برای هر سه نوشتم قول و سه تا سفر مشخص کردم که برم. باید برم.
اینجا، وسط دلم یه حفره افتاده. پر میشه بلاخره. زنده می‌مونم. لازم ندارم دیگه جهان رو از ور تراژدیش بخونم. اما خب، بین خودمون بمونه، وسط دلم واقعا یه حفره افتاده که صدای باد میده و تازه میفهمم چقدر این چند وقت اخیر امن و گرم بودم و مطمئن شده بودم. برای همین خونه رو سرد نگه می‌دارم که لرزیدن ها رو بندازم گردن جهان بیرون. خیلی چیزها رو یادم رفته بود. خیلی‌هاش رو به یاد آوردم. این خودش امیده، نه؟ فکر می‌کردم ارتباطم رو با بخش‌هایی از دلم برای همیشه از دست دادم. شوقی رو برای همیشه باختم. همین هم امیده. نیست؟ که دوباره شاید روزی که دوباره شاید روزی که دوباره شاید روزی.
و می‌دونم اینها بهانه است. نمیخوام بهش فکر کنم. نمیخوام بهش فکر کنم. نمیخوام به فصل سردی که پیش رومه فکر کنم.
توانش رو ندارم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»