دو سال پیش جمع شده بودند و نامه نوشته بودند برام. از در که رفته بودم تو، جیغ زده بودند و کیک و کادو و نامهها رو گذاشته بودند جلوم. وقت خوندن نامهی خودش گریهام گرفته بود. از دوازده سال قبلش، خاطره پیش کشیده بود تا همون روز. همهی داستانمون همینه: هزار بار دعوا کردیم و هنوز وقت حرف زدن از هم، یک روزش هم به یادمون نمیاد. اما هر یادواره رو صد بار تا حالا تکرار کردیم.
برام نوشت سوال دارم. جوابش رو دادم و نوشتم فلانی، نفسم از درد در نمیاد. عصر کجایی؟ فقط نوشت پیش تو. برای بار سوم توی یکی دو ساعت بغضم ترکید. بار اول از درد بود. بار دوم از عجز. اینبار از امن حضورش.
یکبار کاش بتونم منم این رو براش بنویسم. از این آخرین عصر تابستان اون سالی که بید به جون زندگی هامون افتاد. از خودش. ستونی که نگهم می داره. بلندم میکنه.
هرچند که معمولا هیچ وقت نمیفهمه.
Saturday, September 22, 2018
رفیقک
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment