دوست داشتن حیرت انگیزه. یادم رفته بود. بدتر از فراموشی، ترسیده بودم که برای همیشه این معجزه رو از دست داده باشم. ترسیده بودم از این به بعد دنبال سایهای از آدمهایی که دوست داشتم در بقیه بگردم. که منحصر به فرد بودن شخصیتی آدمها رو از دست بدم. که مثل همون رابطه رو، همون کارها رو بخوام. شبیه کابوس میمونه این تصویر.
مبهوت تغییر اساسی صورتش بودم. عجیبه. قبلاً دیده بودم چطور وقتی شخصیت عوض میکنه، لحن صداش تغییر میکنه. مکث کلماتش عوض میشه. شنیده بودم تکه کلامهاش متفاوت میشه اما اینبار داشتم تفاوت رو کاملا «میدیدم». گفته بود براش هر جایگاهی لحنی داره اما در مورد چهره حرف نزده بود. انگار یه لایه تراشیده باشی پوستش رو و از چیزی در این آدم جدید خجالت میکشیدم. حالا دارم فکر میکنم من هم چهره عوض کرده بودم؟
امروز، داشتم به مرگ فکر میکردم و به چشمهاش. به دستهاش. به اون تُن آروم صداش وقتی نزدیکیم. به اون شخصیت متفاوتی که وقتی در بسته میشه آدمها پیدا میکنن و بعد حس کردم چقدر خوشبختم. چقدر حتی اگر همین مسیر به تموم شدن این حیات ختم شه راضی بودم تا حالا. یک دفعه استرسم ته کشید.
دیده شدن توسط چشمهایی که خوب دیدن بلدند و لمس شدن با جانی که بلده کلمات رو چطور به جای حروم کردن آذین ببنده، بهترین نوع جاودانگیه و من چقدر زیاد توی جهان پراکنده شدم تا حالا. این رو از بودن با نون یاد گرفتم. اینکه بزرگترین نفرین زن بودن وقتی رخ میده که دیده نمیشی. فهمیده نمیشی. حضورت وزن پیدا نمیکنه. انگار یه شبحی. انگار انکار میشی. خوشبختی من (که گاهی از پوستم بیرون میزنه) همینه. من توسط چشمهای باهوش و مغزهای قدرتمندی دیده شدم تا حالا.
دوست داشتن حیرت انگیزه. دوست داشته شدن هم. این یکی رو هم فراموش کرده بودم.
Sunday, September 16, 2018
منهای سی - ثبت
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment