برادری چهارم شهریور رفت. یا دوم؟ جمع و تفریق که کنم، پانزده سال کامل طول کشیده حالا. اولین کسی بود که رفت. اولین غمی بود که به دلم موند. اولین جانی که از دستم رفت. و برنگشت.
اون سال (همون هفته) برای زن در همون عالم خیلی نوجوانی نوشته بودم. سالهای نامه نوشتن بود. نوشته بودم و به مهربانی جواب داده بود که خب بیا ببینمت. بیا اصلا با هم کار کنیم. با هم نامه بخوانیم. خیلی بچه سال تر از آن بودم که معنای تعارف رو بفهمم. بدونم که یک چیزهایی هست که آدمها به زبون میارند چون مهربانتر است. دنیای کلمهها ملایمتر از واقعیت بود آنوقتها. حتی هنوز هم ملایم تر هست.
زن من رو که دید شوکه شد. چیزی نگفت البته. سلامکی کرد و چند جمله گفت و همین. من اما چندین بار بهش سر زدم. یکسال تمام. هر هفته. به هر بهانه. هی نامه نوشتم. هی گل خریدم. گاهی کادو. گاهی هر چیزی که دلم خوش شود. برادری تازه رفته بود. رفته بود که برنگردد. برنگشت. هیچ وقت. آن روزها شبیه حال گریز بود. گریز از درونم به جهان. گریز از دوست داشتن به جهان. گریز به جهان آدم بزرگها. زن بود. دوستهاش بودند. همکارانش بودند. من اندوهم رو هر هفته تا پیششون میبردم. کمتر از دو سه دقیقه میموندم و برمیگشتم. خجالت میکشیدم از این بیشتر بمونم. خجالت میکشیدم حرفی بزنم.
از اون سالها یک آلبوم عکس مونده. دوربینم رو گذاشته بودم اونجا و خودشون از همدیگه عکس گرفته بودند برام. یکیش هست که من و زنیم. تنها عکس من به همراهشون. دست انداختم دور کمرش و قدش از من کوتاهتره و اونقدر خجالت کشیدم و ذوق کردم که قیافهام شبیه احمقها شده. عکسها رو فراموش کرده بودم. این اسباب کشی ها دوباره بیرونشون آورد. عکس های آنالوگ لعنتی. از زن. از خاطرات. از تلاش من برای دوام آوردن. و آخریش. روزی که اون ساختمون برای همیشه خراب شد و خودم رو رسوندم به ویرانهاش و اون آخرین تصویر رو هم نگه داشتم.
زن رو باز هم دیدم. چندین بار. دیگه هیچ وقت جلو نرفتم. هیچ وقت به روی خودم نیاوردم که من همون دخترک اون سالهام که ببینم یادش هست من رو یا نه. این روزها اگر فرصتی بشه بیشتر اون سمت آرومم رو زندگی میکنم. همون که بیصداست. همون که دلش دیگه نمیخواد زیر پروژکتور باشه. همون که دیگه میدونه اندوه هست. همیشه هست. نه فرار ممکنه نه ترمیم. فقط میشه پذیرفتش. البته که فکر میکردم جادوی زن هم تموم شده. همون سالها تموم شده بود. زن جادوگر سالهای نوجوانیام بود.
امروز فکر کردم هر چیزی که نجاتم نده، چای شیرین کمکم میکنه که خوب شم. نشد. بغض سر جایش موند. حال بد موند. انگار دوباره زورم نمیرسه. داستان همیشه همونه: وقت سفر هر کس به موقعش میرسه. من نمیتونم مانع شم. نمیتونم هیچ کس رو نگه دارم. فقط هی هر بار به خودم میگم با درد بدرقه نکن. با درد بیشتر بدرقه نکن. از رفتنِ گریز ناپذیر، مقتل نساز.
نوشته بود غصه نخور. تنها پشت میز نشسته بودم و داشتم چای پشت چای مینوشیدم و فکر می کردم که چه کنم که رسیدم به کلمات زن. نوشته بود غصه نخور.
چهارم مهر ماه یا دوم مهر. به تاریخ امسال. رودخونه میگذره. تو خیس میشی اما هیچ وقت هیچ آبی از آن تو نخواهد بود. پس غصه نخور. غصه نخور. میدونم به جانت اثرش میمونه. میدونی از خودت نمیتونی فرار کنی. از اندوه فرار نکن.
حالا همین امروز که نه. هر وقت تونستی.
Wednesday, September 26, 2018
جامه به خود پیچیده
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment