Monday, September 17, 2018

منهای سی - ثبت

ترسناک‌ترین بخش دوست داشتن اونجاست که کلید حال خوب یا بدت دست دیگری قرار می‌گیره. می‌تونه بخندونتت. می‌تونه از نگرانی در بیاره تو رو و خب قدرت، همیشه سویه‌ی منفی هم داره: بی سپر بودن اجازه میده زخم بخوری. برای همینه که یه جایی خودت رو می‌کشی درون قلعه. مابین دیوارها. مستتر. گریخته.
اون لحظه‌هایی که سپر زمین می‌ذارم و دست از کنترل من برمی‌دارم، هر بار شگفت زده (و بعد از اون خجالت زده) میشم. از اون حجم ترس توی صدام. از حالت وحشت‌زده‌ی بدن. از فشاری که یک دفعه به خودم میام و میبینم به انگشت‌ها دادم. از تقلای برای نفس کشیدن. از تقاضای امنیت.
عجیب بودنش به اینجاست که بخشی از حال این دوست داشتن از اطمینان به رفاقت میاد. از اون آرامشی که زمان به همراه میاره. شدتش از فشرده شدنش در زمانه. عصاره اش تازه داره به آرومی به جریان می‌افته. همراهش انگار به آرومی داره اون دیوار لعنتی خراب میشه‌. آجر به آجر. و اون دختر امیدوار و مشتاق هنوز همون جاست. هر چند رد زخم‌ها می‌مونه. آزار میشه‌. آزار میده.
دارم از این فرآیند شگفت آور لذت می‌برم. انگار یک لذت عظیم شخصی باشه. در جهان من. همینقدر خودخواه.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»