Sunday, September 16, 2018

منهای سی - تن

دختری یکشنبه شب‌ها از کشوری که خونه‌اش هست، می‌ره یه کشور دیگه. تا پنجشنبه اونجاست و بعد آخر هفته برمیگرده خونه. پروژه داره و تا پایان پروژه روند همینه. یکشنبه‌ها، فرودگاه که می‌رسه سر می‌زنه که ببینه من چطورم. یواشکی می‌خونه من رو. گاهی قلبی جا می‌ذاره. حواسش از دور بهم هست.
این کارش عادت نمیشه. هر بار لذت می‌برم که من رو می‌بینه. من رو می‌بینن.
تا حالا انقدر از نزدیک با مرگ چهره به چهره نشده بودم. میم چند سال پیش ایران اومده بود و جواب آزمایشش دستش بود که می‌گفت مشکوک به ابتلا به سرطانه یا یک چنین چیزی. اون روز در موردش زیاد صحبت نکردیم. نگفت ترسیده. نمی‌دونستم مهمه. تا بعد از عملش و واکنش‌های دردناک جسمش سر رسید و حرف زدیم. نصفه شب ایران گاهی از ترس جیغ می‌زد و من دستم بهش نمی‌رسید. دیگه خیلی دور شده بود. خیلی خیلی دور. تا اینکه مهار بیماری رو بلاخره اون سال به دست گرفت.
چند هفته پیش اما، عکس جدید گذاشته بود که ویرانی برگشته. پر قدرت تر. مخرب‌تر. من جرئت نکردم اینبار سمتش برم. دیدم که نمی‌فهمم دردش رو و فکر میکنم هیچ چیزی از کلمات تو خالی بدتر نیست.
از درد که جیغ زدم، دکتر یه چیزی انداخت توی شیشه و گفت این رو ببر پاتولوژی فلان و حتما همونجا برو. همونجایی بود که جواب تست سرطان پ رو گرفته بودم. اون هم مثبت بود. اون هم جنگیده بود. اون هم شکست خورده بود. نمی‌دونستم قراره تن نمونه‌برداری شه‌. حتی نمی‌دونستم منظورش از فلان معاینه چیه. فقط صورتش رو دیدم که نگران شد و گفت که باید وقت عمل بگیری. گوگل کردم و دیدم شبیه عمل اول میم میشه و این تازه جدای گزارش آزمایشگاهه. این تازه جدای دردیه که ده روزی شده که نفسم رو بریده.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»