Wednesday, September 5, 2018

یک

دیروز نشسته بودیم توی کافه که پیغامش رو دیدم. توی عجیب‌ترین سایت ممکن رفته بود و پیدام کرده بود و پیغام فرستاده بود که امیدوارم خوب باشی دوست من.
ما خیلی بچه سال بودیم که سوریه اینطور جنگ شد. شبی که از حلب فرار کرد و خودش رو به دمشق رسوند تا با اولین هواپیما خودش رو به ایران برسونه دیگه نتونست بچگی کنه. تا به من برسه یک باکس کامل سیگار کشیده بود و دو روز تمام از وحشت نخوابیده بود. من اون موقع کلبک زندگی می‌کردم. احمق بودم. از الان بیشتر. برام زندگی یه شوخی کشدار بود. از در کلبک روز اول رفته بودم تو و دیده بودم چقدر شبیه خونه‌ی معلم ماتیلداست. نه آب داشت و نه گاز و نه وسیله‌ی گرمایش. یه کلبه‌ی واقعی وسط شهر بود و من خندیده بودم و گفته بودم می‌خوامش و کل حسابم رو پرداخت کرده بودم به عنوان پول پیش. اون موقع منتظر ویزای کانادا بودم و دیگه میدونستم دیر شده و پول بلیطم رو خرج کردم. همون موقع بود که وحید با من تماس گرفته بود که مشکل پیدا کردم. من گفتم بیا. من هستم. چند شب بعد رسید.
خونه دوازده متر هم نبود. با حیاط و سرویس‌ها باز هم بیست متر نمی‌شد. دو سه هفته با هم بودیم. یکی می‌رفت توی حیاط. یکی لباس عوض می‌کرد. یکی روی زمین می‌خوابید. اون یکی روی تخت. بعد باید از روی هم رد می‌شدیم انقدر جا نبود. گاز نبود. هیچی نبود و اون داشت از یه خونه‌ی امیرنشین عربی می‌اومد. پسر بزرگ بود. مهندس. عادت به سختی نداشت. عادت کرد.
دو سه هفته بعد من سفر رفتم. وقتی برگشتم رفته بود.
از ترجمه شروع کرد. بعد به تدریس زبان رسید. اوایل سی تومن حقوق می‌گرفت اما کار کرد. از یه روزنامه رفت دومی. از یه شاگرد به بعدی. مادر و خواهر و برادرهاش اومدن. اینجا شبیه من نبود دیگه. من هنوز توی جهان معجزه‌ها بودم. اون براش زندگی واقعی شده بود. سخت شده بود. و جنگید.
یه روز بهم زنگ زد دارم میرم بیروت. خواستم خداحافظی کنم. گفتم بذار منم میام. مکث کرد. باهام قرار گذاشت و زدیم به جاده چالوس. یه جا لب آب نشستیم و تعریف کرد که داره می‌ره ترکیه و از اونجا با موج هم‌میهن‌هاش می‌ره به سمت اروپا. هنوز مرزهای آلمان بسته نشده بود. گفت بیروت رو پای تلفن گفته برای شنودگر احتمالی. گفت داره می‌ره. و رفت.
اوایل که رفته بود حرف می‌زدیم هنوز. تا یکبار که من تلخ بودم. اونقدر که دیگه نتونستم پیغامش رو باز کنم. توی غار انقدر موندم تا ریسمان رابطه از دستم پرید. هی توی کارها نوشتم تماس با وحید و نشد. جانم نکشید. فقط رها کردم تا بتونم. وحید رو. چندین کار رو. هزار چیز رو. میلیون ها دقیقه رو.
وحید توی دانشگاه تنها بود. نه فقط خودش که تمام پسرهای عربی که اومده بودن ایران و درس می‌خوندن یه غربت عجیبی داشتن. من سوگلی‌شون بودم. عادت داشتند هر وقت من رو می‌بینن همه سلام کنن. گاهی سرم رو پایین می‌نداختم. گاهی به چیزی خودم رو مشغول می‌کردم. یواشکی رد میشدم. فکر نمی‌کردم مهم باشه این سلام‌ها. بعداً ازشون شنیدم چه مهم بوده. چقدر خوشحال می‌شدن.
دیشب آخرین معاشر روز که رفت، نشستم روی جدول کنار پارک و به وحید فکر کردم. به تمام آدم‌هایی که اینطور ناامیدشون کردم از خودم. به آدمهایی که فکر می‌کنم از من امید بریدن. به خودم از دور نگاه کردم که یه شکست خورده‌ی کاملم از چشم خودم. که آنقدر رویاهام همیشه زیاد بودن که از پس نگهداری آدم‌های عزیزم بر نیومدم‌. زخم خوردن. تنها موندن. درد کشیدن.
نشستم و به همه‌ی اینها فکر کردم و زار زدم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»