قبلاً دوست داشتم که دوستم داشته باشن. انگار خودم رو در امتداد مهر ورزی با دیگری میدیدم. یا محبوب آینهای دستش گرفته باشه و من بخوام نشونم بده. زیبا. زیباتر. حالا میدونم که میمیرم. تا حالا واقعا نمیدونستم. اینبار مطمئن ترم به اینکه کی هستم. چی هستم. چی میخوام و چرا. فقط آرزو دارم کسی من رو به یاد بسپره. زود فراموش نکنه. میخوام همین دختر چاق بی سلیقه و شلختهای که هستم رو ببینه. هر روز همین رو ببینه. همین رو به یاد بیاره از من.
تا سال پیش دلم میخواست معشوق جان ببینه منحصر به فرد بودن من رو. یا وقت همقدمی با اکسترا دلم به خاطره ساختن هامون خوش بود. به خلق اون همه لحظات بیهمتا. حالا نه. حالا فقط دلم میخواد سالهای بعدی عمر طولانیش، یکبار هم که شده از حافظهاش عبور کنم.
این معمولی ترین آدمی که شدم رو کسی به خاطر بسپاره.
Monday, October 1, 2018
و شیاطین دیگر
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment