Thursday, October 25, 2018

به وقت قنوت

یک وقت‌هایی که حواسش نیست (یا هست؟) دستش رو می‌کشه روی صورتش. انگار که بخواد خستگیش رو با مسح کشیدن بیرون کنه. چراغ همسایه‌ها روشنه و ماه هم، کامل. توی تاریکی درون و غرق نور بیرون دراز کشیدم و دارم به حرکت دستش، گردنش، پلک‌هایش و انگشت‌هاش فکر می‌کنم. به ناپدید شدن لب‌هاش و پدیدار شدنشون. فکر میکنم کاش بنویسمش. یکبار اون تصویر رو کلمه کنم. که هیچ چیز به قدر نوشته از دست زمان در امان نیست.
بودنش، یه اندوه غریبی آورده. اندوه از دست دادن. هم‌نام اولین کسیه که به خاطر نداشتن صلاحیت کافی، بالغ نبودن و ناتوانی‌ام، از دستش دادم. به همون اندازه و همون شدت خون، می‌دونم عمر این با هم بودن هم بسیار کوتاهه. انگار هر چقدر عمر می‌گذره، اومدن آدم‌های جدید یعنی تجربیات شتابزده داشتن و همین از عمق و عمر اتفاق کم می‌کنه. زمان رو کاهش میده. انگار زمان که بیشتر می‌گذره سرعتش هم افزایش پیدا می‌کنه. و ما زمان کمی رو با هم خواهیم بود.
پس تا وقت هست یادم باشه اگر نوشتمش، پلک زدنش رو هم ذکر کنم. اون یک لحظه‌ای رو که وقت عبور انگشت از جلوی چشم‌هاش، به هم فشارشون میده. انگار می‌خواد خستگی رو از چشم‌هاش بیرون بکشه.
کاش تا هست جرئت کنم و بنویسمش.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»