صدای ویبرهی موبایل وسط حرف زدنمون حواسم رو پرت میکنه. میشمرم و حدس میزنم یا یک نفر پشت هم در حال نوشتنه یا کسی پشت خطه. مکث میکنم. قطع میکنه. به ادامهی حرفمون میرسیم. چند دقیقه بعد گوشی رو چک میکنم. زنگ زده. متنفره تلفنهاش رو جواب نمیدم. متنفرم بهم زنگ میزنه. بهم گفته. بهش نگفتم. نمیشه بهش بگم. این یکی دیگه خیلی زیاده.
بدر اینبار ماه خیلی چسبید. اون شب عین در حال روندن در بلوار کشاورز بود و ماه کاملا در امتداد دید من قرار داشت و برعکس همیشه داشتم داد میزدم. گمونم داشتم مزخرف بلغور میکردم و کلمههام پر از نیاز به شرافت و اینجور چیزها بود و عین فقط گاهی تایید میکرد. عصبانی بودم -عصبانی هستم- و داشتم از کلمهها نردبانی میبافتم که از گودالی که هستم نجاتم بده. نمیشد. فرو میرفتم. دائم فرو میرفتم. براش میگفتم چرا این همه خشمگینم. فقط تایید میکرد. همین عصبانیترم میکرد.
چند وقت پیش رفیق گفته بود تو خوب پیش میری. خوب پیش میری تا یکجا زیر میز میزنی و میری. رها میکنی. نمیجنگی. گلاویز نمیشی. فقط میری. حالا خشم و رنجش و ناراحتی همزمان اینجا حضور دارند. بدون انگیزهای برای ساختن. انگیزهای برای ترمیم. دور شدم و حوصلهی برگشتن ندارم. انگیزهی برگشتن ندارم و سرما دور استخوانهام رو گرفته.
به اسمش روی صفحهی گوشیام نگاه میکنم. یکی از سه نفریه که به جای اسم خانوادگیش بوسه گذاشته بودم یعنی خیلی عزیزه و حالا میدونم که نیست. خیلی وقته نیست. منتظر زنگمه حالا. پیغامهای بیجواب. تماسهای کوتاه و مختصر و شتابزده نشون میدن اوضاع خوب نیست. از دیدنش طفره میرم. از حرف زدن طفره میرم و دیگه دلم نمیخواد ویرانهای که هست رو به یاد خاطرهای که بوده سر پا فرض کنم.
چیزی تموم شده. هر چقدر هم پذیرفتنش سخت باشه.
Saturday, October 27, 2018
گریخته
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment