Thursday, October 11, 2018

بشمار

سه چهارتا چهارراه بیشتر تا خداحافظی نمونده. سرم رو خم می‌کنم سمت گردنش. نفس می‌کشم. نفس عمیق. می‌پرسه که داری بو ذخیره می‌کنی؟
دارم بو ذخیره می‌کنم رفیق جان. تابستون کوتاهه. خیلی کوتاه. باد داره میاد و این یعنی فصل داره عوض میشه. جهان داره عوض میشه و بعدش؟
با میم داشتیم صحبت می‌کردیم. از خواب حرف زدیم. از مرگ و بعد به حالای زندگی من رسیدیم. براش گفتم دیگه سعی نمی‌کنم کسی رو نگه دارم. می‌دونم از دستم میره و حالا امروز با چند وقت بعد مگه چقدر فرقشه که براش خراشش بدم؟ نمی‌خوام از دستش بدم. اما نمی‌خوام نگهش دارم. مجبورش کنم. تنگ بگیرمش. فقط می‌خوام من رو به یاد داشته باشه. گفت عوض شدی.
عوض شدم. حالا بو ذخیره می‌کنم و هربار روی بندهای انگشتش دست می‌کشم، ته دلم از نگرانی طوفان میشه که شاید این فرصت آخر باشه. آخرین فرصت.
همینقدر قاطع. همینقدر خالی.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»