Wednesday, October 17, 2018

دخیل

حالا شب‌ها به دو دسته تقسیم می‌شن: شب‌هایی که قبل از خواب قرص میخورم و شب‌هایی که به سادگی خوابم می‌بره. این وقت‌ها به خانم زاناکس فکر می‌کنم. به تمام بارهایی که از کمک گرفتن شیمیایی برای حل یک مشکل فیزیکی استفاده کردیم و ازش نوشتیم.
پوست صورتم خشک شده. کرم پیدا نمیکنم. هزار چیز بی‌ربط دور و بر خونه ریخته و یادم نمیاد قوطی کرم رو کجا گذاشتم. امشب خشکی‌اش کلافه ام کرد. روغن نارگیل رو برداشتم و آروم صورتم رو باهاش چرب کردم و انگشت‌هام رو مالیدم روی خطوط تازه شکل گرفته. چروک خوردم. خیلی کم. اما خطوط در حال عمیق شدن هستند. انگار زمان داره مداوم و پیوسته از روی تنم رد میشه. من زمینم و اون آب و داره شیارم میده. میدونم شکست با منه. دارم سعی میکنم شگفتی فرایند رو از دست ندم.
ازم پرسیده بود دلت تنگ نمیشه؟ مثلاً شب‌ها؟ راستش دارم به این دنیای آدم بزرگ‌ها فکر می‌کنم. به درس‌هایی که عمر داره یادم میده. که هیچ چیز رو نمیشه کنترل کرد به جز خودت. به جز شب‌هات. که به دو دسته تقسیم می‌شن. و قرص‌ها معرکه‌اند. هر حالی که باشی، چند دقیقه بعد راحت می‌خوابی.
و همه چیز رو رها می‌کنی تا فردا.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»