Tuesday, October 30, 2018

غزالی در میان خلایق

باید چیزی اتو می‌کردم. اطراف میز اتو بودم و می‌چرخیدم و لباس صاف می‌کردم و بغض داشتم. بغض شدید. یک‌جا طاقتم ته کشید. نشستم کف زمین به گریه کردن. به زار زدن. انگار عزیزی از دست رفته باشه. ده صبح بود و هنوز چیزی نمی‌دونستم. کسی از دست رفته بود.
عصر خبر بهم رسید. یک گروه تلگرامی داریم که آدمها دائم صبح بخیر و شب بخیر می‌فرستند و تولدهای هم رو تبریک می‌گن و آخر هر فصل از مزایای پرتقال و پیاز می‌نویسند. اون عصر یکی نوشت بچه‌ها فلانی فوت کرد. من فقط زنگ زدم دوالف. شوخی نبود. دوتایی هق هق کردیم و حتی یک جمله‌ی کامل نگفتیم و قطع کردیم.
شایسته اینجا نوشته. نوشته که نفهمیدیم چی شد. چه اون و چه هیچ کدوم از ما دوستان دست سوم یا دورتر. من فقط همون تولد هیجان آور شایسته یادمه که آخر نفهمیدم چرا دعوت شدم و چقدر هم خوش گذشت. اون سیزده فروردینی که قرار بود قبیله‌ای بریم سینما یادمه که از شش ساعت قبل بلیط فروشی اونجا بودم که نکنه سهمی بهمون نرسه. دو سه ساعت بعدش اومد تنها نباشم و مابقی عصر رسیدند و من اونقدر اون روز سوتی دادم که بعدها شنیدم به من اون روز چندین بار مثل یک خاطره‌ی خوش خندیده. به وقت‌هایی که سر کلاس آروم و جدی می‌نشست و وارد بازی هامون نمیشد و نمیتونستیم به سبک همیشه شیطنت کنیم. و بود. جاهای عجیبی بود. مثل اون روز که از پس‌کوچه‌های شهرآرا رد می‌شدم و ایستاده بود به حرف زدن با همسایه‌اش و شتابان رد شدم یا یکبار در یکی از خواب‌های میم. که گوشه‌ای نشسته بود فارغ از اتفاقات خواب ساز می‌زد.
چند روزه که حالم بده. حالم خیلی بده. گریه‌های بی‌هوا نفسم رو گرفته و جهان نه روی شونه‌هام، که روی شش‌هام قرار گرفته. صبح چشم باز کردم و گفتم که امروز بود. انگار معنای تمام این غم همینجاست که صیقل میخوره و شکل می‌سازه. همین نقطه از زمان اگر که چرخه باشه.
از متن‌های آخر فیس بوکش، چیزی بود که درباره‌ی مادرش نوشته بود. که ظرفی که همسایه‌ای می‌آورد رو پُر پس می‌داد. دیشب از تمام طبقات ساختمون صدای سرفه می‌اومد. به یادش سوپ درست کردم. یکی از همون گیاهی های بدمزه و با دمنوش سینی کردم فرستادم برای همسایه‌ها. می‌دونم هر وقت چیزی برای بقیه بفرستم یادم خواهد اومد. یادم خواهد موند. حیف که کار بیشتری ازم برنمیاد. نیومد. نخواهد اومد. دیگه دیر شده.
حالا می‌خوام برم یک پات گنده قهوه درست کنم و پشت میزی بشینم که در دوران جوانیشون پشتش می‌نشستند و بعدها به من ارث رسید و یک ورق کاغذ جلوی خودم بذارم و یا خط بکشم یا بنویسم. مهم نیست چی بنویسم اما. مهم نیست چقدر خط بکشم. تو نباید آنقدر زود می‌رفتی تاواریش. دستوری که نیست. درخواسته. کاش این همه زود نمی‌رفتی.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»