Thursday, November 1, 2018

پناه

هوا تاریک بود که بیدار شدم. فکر کردم الان باید رسیده باشند فرودگاه تهران. برعکس من که همیشه دیر می‌کنم، همیشه زودتر می‌رسند. همیشه مرتبند. همیشه نظم شاخص دارند. برعکس من. برعکس من. برعکس من.
غر زده بود به من که این فرودگاه مناسب نیست و آن یکی بهتر بوده. که میخواستم استقبال بروم. که هماهنگ نکردی و از همان حرف‌های همیشگی هر دونفرمان که تا یک قدمی انفجار بالا می‌رویم. عین تصویر را هفت سال پیش پیاده کرده بودیم. رسیده بودیم فرودگاه. دیر. پروازش رسیده بود و یک لیوان قهوه گرفته بود و سرگردان می‌چرخید تا همدیگر را پیدا کردیم. حالا نمی‌شد براش توضیح بدهم که تابستان نیست. نمیشود لباس گل گلی بپوشم. که‌از پله‌ها نیستم که بالا بدوم. که من اصلا نیستم. اصلا نیستم.
به ساعت ایران چند دقیقه‌ی دیگر پروازشان می‌نشیند. می‌رود فرودگاه دنبالشان. آن یک نفر منتظر است و این دو نفر پیاده می‌شوند و من؟ من از اینجا از خیال سفری می‌نویسم که جا ماندم.
قرار بود آدم شوم.‌ این روزها شبیه قارچم بیشتر.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»