Friday, November 2, 2018

پروای از هیچ

حساب می‌کنم از جمعه‌ی قبل تا امروز. زمان کم میاد. چند روز رو از دست دادم. چند روز محو شده.
دراز کشیده بودم و طبق لذت این خونه زل زده بودم به آسمون. گریه‌هام‌ تموم شده بود و رفته بودم سراغش انگار بازی باشه که «یعنی چطوری میشه» و منتظر تغییر بدن بودم. استرس نداشتم. نگرانی نداشتم. دلتنگی نداشتم. انتظار نداشتم. فکر می‌کردم هجوم احساسات فلجم کنه. نکرده بود. زل زده بودم به آسمون و جای هیچ کس خالی نبود. جای هیچ کس پر نبود. هیچ چیزی دلم نمی‌خواست. حتی برخلاف تصورم دلواپس دخترهام هم نبودم. چند لحظه که گذشت فکر کردم بد نبود جدی‌تر انجامش می‌دادم. که واقعا می‌خوابیدم. که کاش دخترها رو هم با خودم می‌خوابوندم.
کوروش خندید که باز دیر کردی. گفتم چی شده بود. گفتم یک دفعه زمان از دست میدم. دیر نمیکنم. ساعت گم میشه حتی. با جمله‌ی دوم اشک‌ها شروع شده بودند و دیگه «من» کنترلی نداشتم. نخندید. گوش کرد. فقط گفت چرا این یکسال چیزی نگفتی. گفتم نشد. نتونستم. الان هم اصرار بچه‌ها بود که حرف بزن. که شیمیایی شاید باید حل شه. گفت که آره. حالا که حد آسیب زدن به خودت رو رد کردی حتما راه شیمیایی رو پی بگیر. مخصوصا تو که نمی‌ذاری کسی کنارت بمونه. بشینه. قرار بگیره. قرار بده. و حرف بزن. حرف بزن. از جلسه اومدم بیرون. نشستم روی دیواره پارک ساعی و زنگ زدم و حرف زدم. حرف زدم. دوساعت تمام اشک ریختم و حرف زدم. به دوازده شب که رسیدم، شمردم پنج ساعت مداوم اشک ریخته بودم.
چرا می‌نویسم؟ که یادم بمونه این هفته رو. که پذیرفتم افسردگی جدی‌تر از قدرت من اطرافمه. دیشب کیک شکلاتی رو که تموم کردم و اشک‌هام تموم نشد بهش گفتم. گفتم مامان یک دوره‌ی سه ساله حتی نتونست پاش رو از خونه بیرون بذاره. می‌ترسم الان در اون آستانه باشم. آستانه‌ی فرو رفتن. فرو رفتن. فرو رفتن. و ترسناک‌ترین بخشش این دست و پا نزدنم‌ برای برگشتن روی سطح زمینه.
نقطه‌ی استیصال مغزم درد می‌کنه. با شقیقه‌هام. و چشم‌هام. درد این یکی حتی با فشردن پلک‌هام هم آروم نمی‌گیره.
دیگه منتظر هیچ چیزی نیستم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»