بهم پیغام داد که لعنتی، دلم برات تنگ شد. براش نوشتم که من هر وقت به مشکلی میخورم دلم برات تنگ میشه. که تو یک جور نوری برام به وقت تاریکی زیاد. هر وقت اوضاع به قدر کفایت به هم میریزه تو همون جزیره ای که میشه بهش پناه برد. که اون سال هایی که جزیره بودی و هیچ اثری ازت نبود، خیلی سخت بود. خیلی سخت بود. همین که میدونم هستی و همین اطرافی، حالم رو خوب میکنه. حتی اگر هر یکی دو سال یکبار ببینیم همدیگه رو. شبیه الان. نوشت که برگشتم از سفر حتما میبینمت. حتما.
شبیه وعده ای از بهشت.
Sunday, November 18, 2018
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment