Monday, November 26, 2018

گریختن


افسردگی شبیه یک چاهه که آدم رو در خودش فرو می بره. خشم اون سگ سیاه پر قدرته و استرس، از هر دوتاشون قوی تره: استرس برای من زهر ماره. که وارد بدنت میشه و تو رو فلج می کنه و قدرت کنترلت رو روی زندگی ازت میگیره. نیش خورده باشی. زهر قطره به قطره وارد خونت بشه و در حال فلج کردنت باشه و تو هیچ راهی نداشته باشی جز اینکه در چاه فرو بری. در چاه بیشتر و بیشتر فرو بری. 
شب ها، از کابوس و استیصال که از خواب می پرم، توی تاریکی دراز می کشم و زل می زنم به آسمون و تنها کاری که می تونم رو انجام می دم: اون صدایی در گوشم میشم که به تکرار می گه نفس بکش. نفس بکش. این تنها کاری که هنوز و تا وقتی هستی روش کنترل داری رو انجام بده. ریتم نفس هام رو سعی می کنم تنظیم کنم تا خوابم ببره. صبح، از شدت گرفتگی تن، از درد اعضای مختلف بدن می فهمم حمله چقدر وخیم بوده.
وجودم بین بخش های مختلفش پاره پاره است. دارم سعی می کنم جوری تقسیم خوراک کنم که بتونم از پس این روزها بر بیام. که این روزها تموم شه. گاهی انگار تکه ای از بدنم رو می برم و به هیولا میدم تا دست از سرم برداره. اونجا نشسته اما. میان تن. میانه ی جان. حالا چهل روز بیشتر شده که در حال مبارزه ام و انگار رمق به انتهاش رسیده. 
از هیچ چیز به هیچ چیز فرار نکن. بی فایده است. بی فایده است. 

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»