Sunday, November 18, 2018

زمانی برای مستی اسب ها

توی صندوق ایمیل ها، با کلید واژه ی اتفاقی رسیدم به نوشته ای که برای آخر ماه هشتم حضورش نوشته بودم. موسیقی در جوف کلمات ضمیمه کرده بودم و نوشته بودم امروز از صبح نازکم. که درونم انگار پیداست. نوشته بودم اعداد روزها را شمردم و دیدم امروز شد هشت ماه که هستی. تاریخ نوشته برای سه سال و نیم قبل بود. خیلی قبل از اینکه آن همه غم به چشم ها اضافه شود. که کیفیت خنده ام را از دست بدهم و جوری خودم را حد بزنم که خونش جاری بماند.
چند وقت پیش - یک ماه کمتر - از کلمات همین چنینی استفاده کرده بودم. لا به لای حرف زدن و نوشتن هایمان، چیزی گفته بود که دلم رفته بود. به ظرافت تمام و تمام تن، نازک شده بودم. براش نوشته بودم رقیق شدم. بعد از نمیدانم چند سال و چند وقت. بعد خودم حواسم پرت این تغییر عظیم خودم شده بود. چشم هام به درون خودم چرخیده بود. که چه همه وقت بود آن قدر در برابر جهان بیرون ناامن بودم، چه همه وقت از طرف جهان بیرون زخم خورده بودم که همین حد ساده از امنیت را هم تجربه نکرده بودم: اینکه پیش کسی آنقدر نقاب هات را کنار بزنی که جان نازکت باقی بماند. با همان آسیب پذیری. با همان ظرافت. با همان ظرفیت حس کردن شادی. حس کردن غم. همان مرز جادویی.
دیروز در حال قدم زدن مرکز شهر بودیم و باران هم نم نمک می بارید و تهران پاییز قشنگی پوشیده بود. با رفیق صحبتمان به حبل المتین رسید. همان که تمام اجزای زندگی ات را دعوت می کنی که واعتصموا که اگر زمان اکنون را درک نکنید تفرق بینتان می افتد. رفیق گفت برای من این مرکز از دوستان و خانواده ام تشکیل شده. پرسید تو چطور؟ دو ساعت مزخرف بافتم تا گفتم خب برای من دوستان صمیمی ام در قلب جهانم جا دارند و فقط همین. گفت پس رابطه؟ تکان خوردم که نه. نه. بعد فکر کردم که وحشتی که این کلمه این روزها برام به همراه داشته. دارد. به آن دردی که انگار آنقدر مداوم جانم را تراشیده که حالا می ترسم. از بی خیالی آدم هایی که تو با تمام بی پناهی روبرویشان ایستادی و بهت زخم زده اند و همین. بدون ذره ای احساس پشیمانی. با حجم زیادی از حق به جانبی. و تو خون خورده ای. تو خون افتاده ای. که چه میترسم یکبار دیگر تجربه کنم. که چه می ترسم اعتراف کنم یکبار دیگر در حال تجربه ام.
توی چهارچوب بستر همه چیز فرق می کند. آنجا به خودم اجازه میدهم ساده تر بگیرم. فقط آنجاست که جرئت می کنم زمزمه کنم که چه دوستت دارم. جسارت می کنم که تکرار کنم. آنجاست که می شود انگشت هام را پیش ببرم و آن خطوط ظریف و مسحور کننده ی کنار چشمش را لمس کنم که وقتی می خندد ظاهر می شوند انگار شاهدی بر آیت خنده اش باشند و آخ که این وقت ها شبیه نوزادی می شوم که جهان را با دهانش کشف می کند و می خواهد هر چه می بیند و میخواهد را با لب هاش لمس کند. درون لب هاش بکشد. با لب هاش نگه دارد.
میان خاکستری شب، دستش را حلقه کرده بود دورم و من مست - سرمست، سرمست - به تنش پناه برده بودم. چسبیده بودم به او و دستش دور تنم بود. انگار جهان هنوز هنگامه ی طوفان باشد و من چنگ زده باشم به صخره. پناه برده باشم به صخره. نگهم داشته بود آرام و صبر کرده بود به دلخواه خودم قرار بگیرم. لازم نبود کاری کنم. لازم نبود مراعاتی کنم. لازم نبود تلاش کنم که زیبا به نظر برسم. ژولیده بودم و چاق بودم و تنم پیر شدنش را حتی نسبت به همین شش ماه پیش نشان می داد و جوری نگهم داشته بود که یعنی خوبی. همین. خوبی. کافی است. حالا امن باش. حالا آرام باش. حالا اگر خواستی چشم هات را ببند. و دستش آرام دورم حلقه بود و چه خوب بود. معجزه اینجا بود که نیازی به هیچ چیز نبود. نیازی نبود.
در لحظاتمان در تمام این ماه ها، همه چیز فرق می کند. بلدم که هر آدمی یکتاست و هر رابطه ای یکتاست ولی باز عجیب است که همه چیز فرق می کند و با اینحال یک چیز به طرز شگفت انگیزی ثابت مانده. کیفیتی از همان مُثُل است که به یاد می آوردم هرچند این همه وقت تلاش کرده بودم فراموش کنم: اینکه دلم را لرزانیده. بدجور دلم لرزیده.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»