خندید و گفت چیزی توی صورتت عوض شده. آسودگی نشسته. گفت چه خوب.
Thursday, November 22, 2018
پرسید بشینیم میز بغلی؟ صندلی هاش کاناپه طور بود. گفتم نه. همینطور تنگ هم نشستن بهتره. بعضی کلمات نباید بلند گفته بشن. خندید که باشه. گفتیم که چه خبر و چطوره همه چیز پرسید از فلانی چه خبر؟ گفتم تموم شد. پوستم کنده شد. درد زیاد داشت اما تموم شد. گفت الان یعنی دلخوری؟ گفتم نه. نه دلخورم. نه خشمگینم. نه دلتنگم. تموم شده. حالا بی تفاوتم. یعنی دیگه برای خوندنش جایی سر نمی زنم. دیگه سراغ دوستان مشترکمون که صرف همین اشتراک پیگیرشون مونده بودم نمیرم. گاهی یادم میره هست. گاهی یادم میره چطور بود.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment