Friday, November 9, 2018

تراب

کاری کرده بودم که میدونستم دوست نداره. هم توی بیداری و هم توی خواب به حساسیت هاش واقفم و باز به دلخواه خودم کار کرده بودم. به رضایت خودم. توی خواب فهمید. آروم که نفسش پشت گردنم می خورد، فقط یک جمله گفت و بعد صدای نفس هاش عمیق شد. نه از خواب که از اندوه و من، زیر بار درد خم شدم. دیگه هیچی نگفت. به روی خودش نیاورد اما هیب درد کشیدنش باهام باقی موند.
دارم ته نشین میشم.  شبیه ظرف خاکی که آب آلود شده و حالا دوباره داره یواش یواش به سمت زمینش می یاد. من آب نیستم. خاکم و تمام این سال ها، شبیه باد زندگی کردم. 
دردم از همینجاست.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»