آقای ب بار آخر در مورد میم گفته بود که برنمیگردد. چاق شده. تحرک کافی ندارد و امکان برگشتنش به ایران دیگه نیست. میم غریبترین دلتنگی من شده: زن صمیمی و خوش خنده و سالدار که همیشه دستش و دلش رو به من گشوده بود. اگر مانتویی که میخرید را خیلی دوست داشت سهم من میشد. اگر سوغاتی برای بچههایش آماده کرده بود چک میکرد من نخوامشان و اگر زود از سر میز غذا بلند میشدم که دیرم شده، با چهار پنج قابلمهی بزرگ راهیام میکرد که غذا داشته باشی و میدانم تو دست به پختن نداری. هفت هشت سال سعی کرد یکبار که پسرهاش میآیند ایران من ببینمشان. همیشه از دستش این وقتها فرار کردیم. من چند وقتی غیبم میزد. باز دوست داشت مخاطب حرفهاش باشم و دائم از جزئیات زندگی آنها میگفت و خب عجیب شیرین کلام بود.
حالا میم در یک کشور، غریب جا مانده. فقط پسرهاش هستند که یکی اینطرف مملکت زندگی میکند و یکی ساحل اقیانوس بغلی. در مجموع روزی پنج دقیقه و فقط یکی از بچههایش را دارد و مطمئنم برای دل کوچک و جان ظریفش که یکبار گفته بود میروم تا همانجا پیش بچهها بمانم و بمیرم، این زمان خیلی کم است. آقای ب میگفت چیزی از درون در حال خوردن و نابود کردن میم است. خونریزی معده؟ کم شدن شدید خون؟ سایش غضروف بین مهرهها؟ به آقای ب گفتم برش گردانید. چای خوردن حین معاشرت و همینجا راه رفتن و همین اطراف گشتن حال میم را بهتر میکند. ما میم را میبینیم. اینجا شخصیت و معاشرت دارد. فکری شد. گفت حتما. اینبار میاورمش. هر جور شده.
میم زبان داشت. زبان چرب و خوب. هر بار بعد دیدنم از خوشی جیغ میکشید که چه خوشگل شدی. زنی سنتی است و اهل موهای هچل هفت رنگ شدهی من نبود. چهار سال دم نزد تا یکبار گفت اینبار خوشگل تر شدی. چه فرقی کردی و آهان. موهات رنگ خودشان است. خندیدم. دیشب دلم میخواست نظرش را برای موهای نیمه آبیام بدانم. میترسم بمیرد. میترسم میم دور از من بمیرد. از بین آدمهای مسن اطرافم بیش از همه نگران میم هستم. و خب وقت ظرافت داشتن برای پنهان کردن ترس واقعیام نبود.
آقای ب وقت خداحافظی گفت اینقدر که من امشب با تو حرف زدم در مجموع پنج سال با پسرهام حرف نزده بودم و ممنونم از همکلامی خوب. گفتم پس بار بعدی با میم میآیید؟ گفت حتما. حتما میآورمش.
حالا بهانهای دارم تا بشود باهاش این زمستان را گذراند.
Saturday, October 13, 2018
جان مریم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment