لب آب نشستن و خندیدن و عکس گرفتن. به قصد من به دوربین نگاه کردن و قلبم از فکر کردن به کارشون، به خودشون درد میگیره. شبیه وقت هایی که ازشون خبر میرسه یا نوشته می رسه یا چیزی می شنوم. شبیه اون روزهای عید که یادشون می مونه بلافاصله بعد از سال تحویل به من زنگ بزنن و تبریک بگن. از شدتی که درون قلبم جا خوش کردن، دردم میاد. پیام هاشون رو که توی خلوت باز می کنم دردم می گیره. از شدت دوست داشتنشون، جانم لب می زنه. نشستن لب آب و خندیدن و عکس گرفتن. به قصد من. درد نرفتن به سفر پاره ام می کنه. نمی شد اما.
شب، به وقت نیمه شب تهران براش پیغام تبریک فرستادم. در دسترس نبود. رسیدم خونه و سرم رو گرم کردم تا دو و نیم نصفه شب بشه. دوش گرفتم و ظرف شستم و منتظر موندم که زمان بگذره که موبایل تق صدا داد. جواب پیغامم رو داده بود. روی شکم خوابیدم وسط خونه. شروع کردیم حرف زدن. دختر خوابیده بود و یک ربع به نصفه شب اون کشور شمالی مونده بود تا رسما سی ساله شه. حرف زدیم و یکبار دیگه بهش گفتم چقدر دوستش دارم. چقدر عزیزه. چقدر رفیقه.
در جواب برام نوشت هدفم در دوستی همین بوده. هدفم در دوستی با تو - با من - این بوده که تمام توانم رو برات بذارم. نوشتم که تونستی. نیمه شب گذشت و گفت خب این بهترین طریقه ی رسیدن به روز تولد بود. در حال صحبت کردن با تو. بدون هیاهوی بی خود. در سفری دو نفره. دوباره دوست داشتنش، دوست داشتنشون از ابعاد پوستم بالا زد.
یک قطره خیسی پخش شد روی صفحه ی موبایل. یکی دیگه هم. و بعد قطره ی سوم.
No comments:
Post a Comment