Sunday, August 5, 2018

دارم فرو میرم انگار

مامان از فضای بسته می‌ترسید. از من هم.
ترسیده بود بهم بگه. که با ناراحت بشم، یا غر بزنم یا هر چیزی. به انتخاب اتاق هتل که رسیدیم، من بالاترین طبقه رو انتخاب کردم. نگفت آسانسور سوار شدن دوست نداره. چند روز هم‌پای من اومد. حتی نگفت وقت مترو سواری نفسش می‌گیره. بعدتر، چند روز که گذشت و برادری بهمون ملحق شد بهم گفتن. من؟ احمق بودم. احمق بودم. ترسیدنش رو دست انداختم و شوخی فرض کردم. باور نکردم چیزی از درون بتونه اینطور آدم رو کنترل کنه. یکی دو روز بعد ازش جدا شدم. بی‌رحمانه.
امروز، وقت قدم زدن تو پیاده‌روی میرداماد، رسیدیم به یه جایی که محض ساخت و ساز تنگش کرده بودن. مسقف و کوتاه شده بود. جای یک قدم جلو رفتن، یک قدم عقب رفتم. چند لحظه‌ی خیلی کوتاه تعلل کردم. نفسم از اضطراب گرفت.
بلاخره آدم‌ها رو می‌فهمی. اما خیلی دیر، خیلی دیر .

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»