Saturday, August 18, 2018

کی میدونه حقیقت چیه ژوزه؟

داشتیم بین کتاب ها می چرخیدیم که رسیدیم به کتاب آداب کره ای چای. گفت اهل چای نیستی؟ یاد پسر افتادم به اون سال های دور. که اهل چای بود. که یک کمد بزرگ چای های مختلف داشت. که دائم امتحان می کرد. درست می کرد. طعم ترجمه می کرد. گفتم که نه. نیستم. رفیقی داشتم که اهل چای بود. بعد از اون چای بازی رو ترک کردم.
پریروز توی فایل های ضبط شده ی گوگل به عکسش رسیده بودم. روی صندلی سیاهش نشسته بود و موبایل رو بالای سرش گرفته بود و خیلی قشنگ لبخند زده بود. صبح یکشنبه اش بود. از معدود لحظاتی که فراغت از کار داشت. مابین ضیافت کلمه ها، عکس رو گرفته بود و فرستاده بود. یادم رفته بود که نگهش داشتم. قبل از این بود که سیبیل بذاره. قبل از اینکه سفر کنه. با فاصله ی چند روز، هم سن حالای من. بیشتر از پنج سال پیش.
عصر، روی صندلی ایوان که منتظر غذا نشسته بودم، سرم چرخید و یک ردیف پایین تر، اون صندلی و میزی رو دیدم که اسفند ماهی پشتش نشسته بودیم و خندیده بودیم. انگار سرعت جهان کم شده باشه، انگار من نه یک جا که چند جای مختلف فضا و زمان جا مونده باشم. تقسیم شده باشم. سرم یک لحظه گیج رفت از این تشدید اتفاقات.  تمرکزم رفت. حتی زود سیر شدم.
گمانم آدم های زندگی دو دسته میشن. اونهایی که انقدر خوشبختی که زیر پوستت به حیاتشون ادامه میدن. مستقل از خودشون. مستقل از چیزی که بودن. مستقل از چیزی که بهش تبدیل میشن. و اونهایی که مثل غبار از روی زندگیت عبور می کنن. داشتم بر می گشتم سمت خونه، وایستادم و به ماه نگاه کردم و به تمام پیغام هایی فکر کردم که توی این سال ها فرستادم. که به ماه نگاه کن. امشب مشتری سمت راست ماه بود. زحل سمت چپش و سمت چپ تر، میشد مریخ رو دید. نگاه کردم و لبخند زدم.
من هیچ وقت به معجزه‌ی زنده بودن عادت نمی‌کنم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»