ساعت سه و چهل و پنج دقیقه به وقت من، خداحافظی میکنیم. چشمهام از خواب میسوزند و گمونم جملهبندیم مشکل پیدا کرده. حتی به ساعت اون هم شب از نیمه گذشته. یه گپ کوتاه ده دقیقهای بیش از چهار ساعت طول کشیده. گاهی صدای خنده اش اومده. گاهی سکوت کرده. گاهی صدای بالا کشیدن بینیاش اومده. و حرف زدیم. از هزار موضوع حرف زدیم.
یه لیست دارم تهیه میکنم از آدمهایی که میخوام قبل از پایان این دهه از عمرم باهاشون صحبت کنم. سر لیستم نیست. اونقدر حرف نزدیم که حتی به اسمش فکر هم نکردم. ده ساله که بینمون فاصله افتاده و این صحبت، عمیقترین و لذتبخشترین گپ و گفت این چند ساله. وسط صحبت، با خودم لیست فرضی رو چک میکنم. اسمش رو اضافه میکنم. کنار اسمش تیک میزنم.
ساعت سه و چهل و پنج دقیقه به وقت ایرانه. به ساعت اون یک ربع از یک گذشته. میخنده که بخواب. میپرسم که تو چی؟ میگه وقتشه یه زنگ دیگه هم بزنم. بعد میخوابم. میگم که خوبه. اون یکیمون هم الان بیداره.
از نصفه شب، زنگ میزنه به نه و ربع صبح. من وسطم. ابتدای سحر. میانهی جغرافیا. میانهی زمان. شبیه بچگیمون که وقت ماشین سواری وسط میشستم و وراجی میکردم. چیز زیادی انگار عوض نشده. من هنوز وسطم. یکیشون راست جهانمه. یکی سمت چپ.
Wednesday, August 29, 2018
اصل
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment