برگشتم خونهی خودم. امنیت خودم. رحم خودم. حالا میتونم ادا در بیارم و چشمهام رو ببندم و فکر کنم سال سخت اصلا وجود نداشته. که سارومان اونطور بیرحمانه و مدید نگاهم نکرده. میتونم یک امشب رو فراموش کنم که چقدر یادم رفته افسارگسیخته دوست داشتن یا احساس دوست داشته شدن رو. میتونم روی عطف کتاباش دست بکشم و تقدیمیهها رو مرور کنم و به روی خودم نیارم زمان گذشته.
گذشته و چیزی که عبور کرده دیگه به دست نمیاد.
مهم نیست اما. برگشتم خونهی خودم. حالا دیگه میدونم که زنده میمونم.
Wednesday, August 15, 2018
ادامه
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment