اسم کوچه دل داشت: دلیوند. وقتی خونه رو دیدم این اسم دلم رو لرزوند. درخت گندهی ته کوچه هواییام کرد و دیدم چه زیاد پنجره داره. همین سه تا برای عاشق شدنم کافی بود. گفتم میگیرمش. میام و اینجا زندگی میکنم.
دل دادم به رنگ کردنش، به گرفتگی لولههاش، به حال نامناسب آشپزخونهاش، به دیوارهای نازک و رفت و آمد همسایههاش. سعی کردم احوالم رو باهاش میزون کنم. اسم کوچه دل داشت. باید میشد زیر سقفش دلدادگی کرد. نه؟
نه. گاهی نمیشه.
نشد هم. زیر سقف این خونه، نشنیدم کسی به زمزمه یا نجوا بگه که دوستت دارم. انگار اسم کوچه باید دل بند باشه. چیزی ناگفته موند. حالی به سامان نشد. نشد.
فردا اسباب کشی نهاییه. دارم برمیگردم به ریشههام. به خونهی بهار. گمونم خوش شانسم که اگر پیش نمیرم، راه برگشتم هنوز هست. هنوز میتونم پشیمون شم از کارهام. توی این زمانه تجمل کمی نیست.
گاهی زندگی مطابق توقعات و خواستههامون پیش نمیره. توی دنیا، همه چیز کاتورهایه.
Sunday, August 12, 2018
صنم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment