Wednesday, August 1, 2018

اطناب 5

شهریور دو سال پیش - شش ماه قبل از اینکه رابطه تموم شه - با لام صحبت کردیم. حالش گرفته بود. چند سالی بود صحبت نکرده بودیم و من، سنگ شده بودم. حالم چسبناک بود و از همین خوش نبود. جایی بودم که دوست نداشتم. مشغولِ به دیگری. بیهوده. از من توقع داشت - واقعا توقع داشت - که حواسم به خواست و خوشحالیش باشه. من رو می شناخت. اونقدر که می دونست خواست و خوشحالیم چیه و میدیدم کاری نمی کنه. من به چیزهای کوچک دلم گرم می شد. تمام چیزی که اون روزها ازش می خواستم یه اتود بود. می دونست و پشت گوش می نداخت. توی یکی از بحث هامون، اون موقع زدم زیر گریه از همین. که لعنت به تو که حتی همینقدر توقع رو هم نمی تونی و نمیخوای برآورده کنی. وقتی اتود و جا مدادی و یک سری چیزهای دیگه رو به مناسبت اولین مناسبت برام گرفت، توی چشم هاش خندیدم. اما اونطور که باید گرمم نکرد.
یه لام گفته بودم توی بحث اون شبمون. پرسیده بود ازدواج کردی تو انگار. درسته؟ خندیدم که انقدر کسالت بار شدم؟ که نه اما دو سالی هست توی یه رابطه ام. از بیرون عالی. از درون انگار فرو رفتم. گفته بود اگر نبودی در رابطه چه می کردی؟ بازی کلاممون شروع شد. یکی دو ساعت دو نفری خندیدیم. من دور شدم.
من همینطوری روزمره هم حتی، گاهی دور میشم. از آدم ها و از توقعاتشون دور میشم و پر میگیرم. نمی فهمند. اون صبح هایی که از خواب بیدار میشم و هیچ کس رو یادم نمیاد، چه دوست، چه معشوق، یار و خانواده. اون روزها رو کسی نمی بینه. نشون کسی نمیدم. فاصله همیشه بهم کمک می کنه خودم رو پنهان کنم. این آدم گسسته و گسیخته رو. چهره ی آن کسی که همیشه هست (ها ها ها، اسم سرخپوستی: آن کسی که به نظر می آید که همیشه هست) رو به خودم بگیرم. اما اینطور نیست واقعا. من دور میشم از آدم ها. خیلی دور. گاهی مدت ها هوس تجربه ی کسی دیوانه ام می کنه و دانه به دانه برای بدست آوردنش دام می بافم و نقشه می چینم و بعد فردای داشتنش یادم میره. یادم میره حتی این آدم هست. اونقدر که گاهی خودم وحشت می کنم.
شهریور دو سال پیش که با لام صحبت کردم، حالم گرفته بود. اونقدر که خودم حتی نمی دونستم چنین نارضایتی ریشه داری توی وجودم هست. سه ماه قبلش، بهش گفته بودم من تا آخر اسفند بیشتر نمی مونم. یکی دو ماه دعوای شدید و تنش گذروندیم تا یک روز بعد هم آغوشی، به من گفت بگو که نمیری. که هستی. که دیگه چنین چیزی نمی گی. اون روزهای سال تمامش به خواست اون گذشت. به سرگرمی هاش. به خندوندنش. به مرتب کردن جهان مطابق میل و نظرش. اونقدر که من هی فاصله گرفتم. نفهمید. نفهمید. توی فروردین اما، انقدر فاصله مون زیاد شد که یادم رفت برگردم.
اون شب فروردین، بهش همین رو گفتم. که من دور شدم. ساده پذیرفت. بعد البت نشونم داد زیادی عصبانیه از دستم. دیگه نذاشت حتی صحبت کنیم. نذاشت خطی از رفاقت حتی بمونه. نمیشد براش بگم بیشتر از اینکه از اون جدا بشم، از خودم در رابطه با اون فاصله گرفتم. از اون دختری که نگاهش به دیگریه. به هر تکانه ی  لبخند و درد. نه که لذت از این نمی برم. از کاهیده شدن خودم به اون زن راضی نیستم. زنی که فقط انگار نظاره می کنه. من اون نیستم. فاعلیت زیر پوستم گاهی اونقدر زیاده که اون حد مهربونی برام جوابگو نیست. فقط انگار گاهی نیاز به عمل دارم: پاره کردن، دوختن، ساختن.
حالا میدونم که چرا توی رابطه نیستم. البته که ترسناک هم هست. دونستن اینکه این سال ها دیگه هیچ وقت بر نمی گرده و گذراندن این روزها با یک نفر، میتونه آینده رو به شدت متفاوت از امروز کنه. اما میل به رفتن، اونقدر قوی تر از دو سال پیش شده که حیفم می یاد کسی رو توی این دایره سهیم کنم. میدونم چی نیستم. میدونم چرا نیستم. و این بیشتر از هر چیز شگفتی زاست.
قاف چند روز پیش اومده بود اینجا. می دونستم صبحت های کاریمون بهانه ی نخ نماشه. صحبتش که تموم شد، برای بار اول با این خود ِ پدیرفته شده نگاهش کردم و سنجیدمش و دیدم که چه دلم میخواد تف کنمش. پس بزنمش. حتی دیگه نبینمش. یک دفعه سراسر تحقیر شدم براش. گفت بمونم؟ گفتم نه. سریعا برو که کار دارم دیگه. تا همینجا هم وقتم رو زیاد گرفتی. خودش رو پس کشید. رفت.
با لام یکشنبه دوباره صحبت کردم. تنها کسیه که توی دو سال اخیر فقط وقت فاجعه با هم صحبت می کنیم و اینبار سمت اون طوفان اومده بود. گفت چطوری؟ گفتم که عالی. گفت میدونی چی وجودت جالبه برام؟ اینکه به شدت پیداست داری سعی می کنی حاکم بر پوست و جان و سرنوشتت خودت باشی. قدرتت از پشت کلامتت پیداست.
غش کردم از خنده. و چشم هام برق زد.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»