Monday, August 27, 2018

در آغوش باد

درد کمر رو فقط خوابیدن روی زمین آروم می‌کنه. جمع کردن پاها توی شکم. قرار دادن مهره‌ها روی زمین. اون وقت صدای تق تق بلند میشه و چند لحظه بعد درد آروم میگیره.
خسته شدم انقدر از هورمون‌ها نوشتم اما می‌بینم چطور عاجزم کرده‌اند. بی‌تابی اخیرم بیشتر از تمام عمرم ریشه‌ی شیمیایی داشته. هنوز هم کش داره. بدن شبیه ماشینی شده که نیاز به روغن‌کاری پیدا کرده. نیاز به آرامش. وقت دکتر دیروزم رو اما کنسل کردم. از دونستن حقیقت می‌ترسم. از فاجعه می‌ترسم و می‌دونم حتی اگه یه کرم مشکل وجود داشته باشه این تعلل اژدهاش می‌کنه.
به رفیق گفتم انگار دلت تنگ شده برای کسی. گفت برای خودم. برای عاشقی کردن. می‌فهمیدم و تلخند زدم. اون امید و ساده‌دلی از جان‌هامون پر زده. گاهی فکر می‌کنم اون طور دل‌سپردن چطور بود؟ دوست داشتن کسی چطور بود؟ عجیبه که می‌تونم اون شوق رو کاملا به یاد بیارم. فقط نمی‌فهمم چطور خودم رو آزاد گذاشته بودم برای مهر ورزی. چرا الان رها کردن خودم این همه دشواره. حالا می‌دونم اگر پام بلغزه جوری سقوط می‌کنم که تمام وجودم خرد شه. قبلاً نه تنها امید داشتم به تشک حمایتی روی زمین بلکه اصلا به زمین فکر هم نمی‌کردم. رفیق -از دور- عاشقه. امنه. تفاوت واقعیت و تصویر جهان وحشتناکه. حداقل من همیشه می‌تونم بگم تمارض نمی‌کنم.
اتفاق‌ها وزن دارند اما. روی مهره‌های کمر فشار میارن. بعد دراز می‌کشم و آروم روی زمین قرارشون می‌دم. تق صدا می‌دن و تمرکزم رو روی مسیر خروج درد می‌ذارم. داریوش می‌خونه که یاور همیشه مومن، تو برو سفر سلامت و یه قطره اشک یواش از گوشه‌ی چشمم سر می‌خوره و خط خیسی جا می‌ذاره.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»