از دوره ای می گفت که قرص مصرف می کرده و بعد تمام روز - تمام مدت - منگ بوده. که زمان رو از دست داده بوده. که جمله هاش رو تا آخر نمیتونسته بگه. که یه بخشی از حافظه اش کامل از دست رفته. یادش نمیاد چه می کرده. یادش نمیاد چطور می گذشته.
من بهش لبخند میزدم.
پشت همه ی این حرف ها و کارها و شدت این روزها، یه مه فراموشی نشسته. زمان رو دارم از دست میدم. تشنج و فشار دنیای بیرون بهتر شده اما هنوز گاهی مچ خودم رو میگیرم که از درون متلاطمم. از درون آشفته ام. از درون از دست رفته چیزی. نقطه ای که حتی نمیدونم چیه. حتی نمیدونم کجام. نمیدونم چرا.
No comments:
Post a Comment