بین ثانیه ی چهارم و پنجم بوسیدن، من لبخند می زنم. خودم حواسم هیچ وقت نبوده. به جزئیات کوچک همیشه حواسم هست و به جزئیات کوچک خودم، هیچ وقت حواسم نیست. یک لحظه سرم رو عقب کشیدم و گفت حالا لبخند میزنی و خندیدم. با حال عمیق شگفتی که برای بار اول بود اینطور دقیق نگاه می شدم.
از فاصله نگاه می کنه. یکبار که خسته بودم و کلافه، زنگ زدم به میم و غر زدم که میدونی، بیشترین حسی که دارم اینه که یک دره فاصله بینمونه. که وقتی خیلی نزدیکه، هر جایی هست به جز جغرافیایی که هستیم. حالا فهمیدم در موقعیت های جدید اینطور برخورد می کنه. که نوع اطلاعات جمع کردنمونه که متفاوته. من حالت کلی آدم کنارم رو درک می کنم و اون ریز به ریز با پنج حسش اطرافش رو کاوش می کنه و اطلاعات جمع می کنه. همینه که حالا گاهی وسط خیابون بوی آشنایی شبیه عطرش رو حس می کنم و یک لحظه توقف می کنم و شامه پر می کنم و اون دقیقا می دونه پوست تن چه بویی می ده و با کلمات دقیق می تونه توصیفشون کنه.
یکبار عصبانی شد یا بهتره بگم یکبار عصبانی کردمش و برای اون یک دفعه هم واقعا تلاش کردم. می خواستم بدونم مرز تحملش کجاست. لبخند صورتش رفت. کاملا جدی شد و در چند جمله ی کوتاه ازم خواست بس کنم و همین. کافی بود البته. من؟ من زیاد عصبانی شدم تا حالا. بیشتر از هر چیزی، به نظرم حاصل این شکستگی های عجیبیه که روی جانم افتاده که بدتر از بد، خودم رو محق می دونم هنوز جاهایی کامل نباشم. شکسته باشم. خسته باشم. به نظرم این بدترین کاریه که دارم می کنم. نمی تونم با این وضعیت ادامه بدم و می دونم و شبیه ماشینی که بنزینش به ته باک رسیده، پت پت می کنم. دقیقا در بدترین زمان ممکن با من آشنا شده. اخلاق بد. تحمل ناچیز. خشم خیلی زیاد. بغض جمع شده. در برابر این تلخی شدید من، خلق خوبی داره. این رو از وقت هایی که تلخم و حواسش رو از هر جایی که هست یک دفعه جمع می کنه و معطوف به من میکنه و جوری می گه جانم که من در جا از این شدت حضور یک دفعه ای جا می خورم و ساکت میشم می گم. چطور میتونه؟ چند بار ازش پرسیدم. گمونم البته جدی نگرفته حرفم رو.
اما بعضی حرف ها رو جدی می گیره. بعضی کارها رو هم. امروز داشتیم از خط عابر وصال رد می شدیم و سرم رو به ماه بود و داشتم نگاهش می کردم و شگفت انگیز ترین اتفاق از صبح اون قرص ناقص بود که سرش رو چرخوند و آسمون رو نگاه کرد و گفت ماه.
No comments:
Post a Comment