روز تولد خواهری نحس بودم. نه که روزهای دیگه اخلاق بهتری داشته باشم. شبش وقت نوشتن تبریک، حساب کردم که از خانواده ی پنج نفری به وقت تولدم، الان در پنج خونه ی مختلف و در سه قاره ی مختلف زندگی می کنیم. که حالا هفت سال شده که همه رو حتی در یک سال ندیدم. چه برسه در یک شهر. یا زیر یک سقف.
تصویر مُثُلی خانواده و امنیت آزارنده شده. دورم ازش. خیلی دورم ازش و این همه فاصله و تبلیغ گاهی بدون اینکه بفهمم از درد کبودم می کنه. دیروز تقویم بدن رو باز کردم و چک کردم که شاید کار هورمون ها باشه. دیدم که نه. گاهی پی ام اس دیگه یه سبک زندگی میشه. یک حالت دائم.
تصویر ایده آل خود خوش خنده و خوش اخلاقم هم این وقت ها بلای جانم میشه. زهر مکرر. زخم عمیق تر. درد ِ تا به جان. که چرا چنین نیست. چرا چنین نیستم.
No comments:
Post a Comment