ساعت شش و چهل و پنج دقیقهای صبح بیدارم کردی که رسیدیم به صبحانه. شب قبل توی ماشین خوابیده بودیم. تو صندلی راننده را تا جای ممکن خوابانده بودی و من سعی کرده بودم سرم را برسانم به شانهات و بخوابم. همانجا کنار جاده توقف کرده بودیم. کامیون زیاد رد میشد و نورش بیدارمان میکرد و غر میزدی و میخندیدم. از در سمت تو سوز میزد و پاهات کرخت شده بود و من پاهام را جمع کرده بودم روی صندلیام که تنم راحتتر به تو برسد و نمیدانستم چه جات بد است. یک بار بعد از عبور یک کامیون غرولند کردی که لعنت به این مملکت که نمیشود یک هتل گرفت. فکر کردی نشنیدم. که خوابم. که حواسم نیست. حواسم اما به تو بود. حواسم همیشه به تو بود.
برف باریده بود آن شب.
و برف میبارید.
بیدارم کردی که رسیدیم به صبحانه. یک مغازهی قدیمی جادهای بود. گفتی نیمرو. من هنوز خوابآلود بودم و مغزم به فرمانم نبود. توی یقلوی برایمان روغن ریخت و یک عالمه تخم مرغ شکاند و با بربری کلفت بدقوارهی شمال برایمان آورد. تو شروع کردی لقمه گرفتن. دستم دادن. توی هر بخش نان نصف تخم مرغ جا میدادی. قاشق که میزدی زرده شره میکرد. لقمهی بعدی میشد. میخندیدی که بخور. میخندیدم و میجویدم.
بیست و چهار ساعت از من عکس گرفتی. موهام قرمز بود. آخرهای قرمز بودنشان. قبل از این بود که مظلوم شوی و خرم کنی که بذار چهرهات را با رنگ طبیعی موهات ببینم. قبل از این بود که بگویی بلندشان کن. بگذار ببینم چه شکلی میشوی و براش کنجکاوم و من بخندم و قبول کنم و بلند شوند. موهام قرمز بود. کوتاه. روی گوشها. فر خورده. گوریده. در هم. میگفتی ژشت بگیر و بلد نبودم. هنوز هم بلد نیستم. عکسها افتضاح شد. من آدم عکاسی شدن نیستم. آدم نوشته شدنم. بعداً از آن شب نوشتی و حظ مشدد دادی.
نرفته بودیم البته که عکس بگیریم.
یک درخت یک جای یک جادهی فرعی بود که قرار بود نشانم دهی. در سکوت شب. قرار بود برسیم به درخت. سکوت کنم. سکوت کنی و اجازه دهیم تجربهی یکسان از لذت و وهم جنگل ببریم. که همانجا بغلم کنی. قرار نبود در تمام عکسهای از آن به بعد از روی شانهی چپم نگاهت کنم و بخندم و عکس بگیری. قرار نبود در عکسهایی که من میگیرم تو سرت سمت راست باشد و در چشمهایت آنقدر خنده و شیطنت موج بزند. قرار نبود آن سفر ابتدای سفرهایمان باشد. ابتدای عکسها. صبحانهها. جادهها. نوشتنها. شد اما.
صبح قاشق را فرو کردم توی تخم مرغ. زرده شره کرد. پرت شدم به پنج سال پیش و خندیدم. توی خاطرههام جای خوبی هستی تو. مخلوط به دلتنگی. ممزوج به زیبایی.
Thursday, July 26, 2018
مرد دریا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment