آستین ها رو کم - خیلی کم - بالا داده بود و وقت حرف زدن، همانقدر که لب هاش تکان می خورد دست هایش را هم تکان می داد. دیدم به جای گوش دادن بهش محو انگشت هاش شدم. کشیده و خوش فرم و ظریف و استخوانی. نشسته بود پشت میز سخنران و حرف میزد و نشسته بودم روی یکی از صندلی های مستمعین و جای یادداشت برداشتن، نگاهش می کردم که چه بی دریغ خوب بود. چقدر شبیه خودش بود. چقدر ساده بود. زیبا بود. کامل.
مک کافی یکبار بهم گفته بود تو به پنجه ی دست خیلی زیاد علاقه داری و خوب میبینیش. عجیب اینکه تا وقتی گفت، نفهمیده بودم چقدر بسته به همینم. بعد یادم آمد به تمام پنجه هایی که لای دست هام نگه داشته بودم که یواش با نوک انگشت هام زیارتشان کنم. یاد دست هایی که روی پنجره و تن و جهان اطرافم مانده بود و بعد برایشان مهرنامه نوشته بودم. یا به آن دیدار آخر که مستی سد درونم را شکسته بود و دستش را بین انگشت هام گرفتم و آرام رویشان دست کشیدم و گفتم که دلم برای انگشت هات تنگ شده بود. که فقط در یکی از عکس های اینستاگرامت هست که می شود این انگشت ها را دید و نگفتم کدامشان و نگفتم چه هر بار دلتنگ می شدم، می رفتم و یواشکی همان عکس را نگاه می کردم. همان روز که قرار شده بود براش بگویم دوستت دارم و نشده بود بیش از این، چیزی براش بگویم. مک کافی که گفته بود فلان، یاد تمام انگشت هایی افتادم که خاطرم مانده و تمام نگاه ها و لبخندهایی که نمانده.
براش نوشتم فلانی، به مقیاس زیبایی سنجی من ده از ده. برام خنده فرستاد و نوشت که ای بد سلیقه.
No comments:
Post a Comment