Friday, July 6, 2018

بچه ها خوابن. یکی کنار بالش و یکی اینها توی هال. خونه رو سکوت روز تعطیل هنوز رها نکرده. نه فقط اینجا که همسایه ها هم هنوز ساکتند. دیشب از طبقه ی پایین صدای بلوای رقص می اومد. وسط مهمونی، همه جمع شدن توی حیاط به حرف زدن. من خنده ام گرفت از دیدن رد پای عمر از دور. آدم ها از یک جا فرصت بی وقفه پایکوبی رو هم برای همیشه از دست میدن. از یک جا فرصت ساعت ها عشق ورزی رو. فرصت یک سره کتاب خوندن رو.
به گمونم فرصت هر کاری رو که قبل تر میشد ساعت ها انجام بدی. بعد فاصله میگیری و نگاه می کنی. یکسره نگاه می کنی فقط. به رود زندگی.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»