گفت تو خیلی نسبت به من لطف داری. با اون صدای مهربون و خجولش گفت. این وقت ها سرش رو کمی به سمت مخالف من می چرخونه و سعی می کنه نگاهم نکنه. گفتم که نه. اینطور نیست. ما زمان کمی رو با هم خواهیم بود. بودن ما با هم خیلی کوتاهه. نه چون من منم و چون توئی. چون این ذات روابط انسانیه. ما زمان خیلی کمی با هم خواهیم بود. خیلی کوتاه.
دخترک یک روزه بود و تازه به خونه رسیده بود. من بغلش کردم و از پله ها بالا بردمش. چند سال پیاپی اون تن کوچک و تیره اش از همه بیشتر با من اخت بود. من نموندن اون رو هم دیدم. اومدم براش از رفتن نخودچی بگم که حالا به جای دیدنش باید از اینستاگرام بزرگ شدنش رو پی بگیرم. دیدم بدون اینکه گریه کنم ممکن نیست برام. گلوم رو صاف کردم و اینبار من سرم رو چرخوندم کمی و ازش پرسیدم که متوجه منظورم هستی؟
گفت که آره.
هیچ چیزی زیر سقف آسمان همیشگی نیست. عصر داشتم همین رو خواب میدیدم و تمام وجودم متشنج بود. از خواب پریدم..
No comments:
Post a Comment