Friday, July 6, 2018

روی صحنه

انقدر ناامیدی پا گرفته که دیگه نوشتن و گفتن ازش فایده‌ای نداشت. شبیه هامون که دنبال یک معجزه میگشت. اون لحظه ی قبل از اینکه ماشینش آماده ی سر خوردن ته دره بشه. همون حال. همون بی امیدی. همون بی ایمانی. توی دفترم نوشته بودم خسته ام. بیش از زندگی، از اینکه میدونم مجالی برای تنفس ندارم. مجالی برای سبک تر زیستن نیست. همینه. بار ِ روی شونه ها. خستگی کتف ها. و روزمرگی. و خدای همه ی اینها یک چیزه: ملال. ملال و رنگ سرد و غیر چسبان خاکستری.
با رفیق قرار گذاشته بودیم که شب حرف بزنیم. از ته همون ویل، براش نوشته بودم و ایمیل کرده بودم و گفته بود مهم نیست. هر چی تو بگی میشه. هر چی تو بخوای میشه. تو به خودت فکر کن و نه به من و به ما. تو قصد کن. بقیه اش مهم نیست. درستش می کنیم. ته چاه اما خبری از قصد کردن هم نیست. این رو به رفیق نگفتم. گفت شب حرف بزنیم؟ گفتم حرف بزنیم.
پسر بهم پیغام داد این میون. که میخوام فلان کار رو بکنم. موافقی؟ منفعت کارش بیشتر از این که به خودش برسه دامن من رو میگیره. اینطوری میتونم یکی دو تا چیز از لیست نشده ها رو به لبه ی شاید شونده هل بدم. وقتی داشت با من تصمیمش رو در میون میذاشت نفسم بند اومده بود. نمیدونست الان کجای زندگی ام. نمیدونست چقدر ناامیدم. نمیدونست چقدر خشمگینم. خشمگینم.
شب با رفیق انقدر حرف زدیم که انگار مست باشم. شب امن خوابیدم. بعد از مدت ها، بعد از هفته ها یکسره تا صبح. بدون بیدار شدن ِ دلنگران در نصفه شب. بدون زل زدن به تاریکی. بدون ترس. بدون ترس.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»