Sunday, July 8, 2018

اطناب - 4

روسیه گل زده بود که گفت بیا بریم بالکن. سیگار می خواست بکشه. گفتم یکی هم برای من بردار. رفتیم و رفاقت به خرج داد و صندلی رو به من تعارف کرد. گفت سیگارش خوب نیست و همین هم گرون شده. خندیدم و نگفتم من هیچ وقت فرق بین سیگارها رو این قدر نفهمیدم. مهر امسال دقیقا ده سال از اولین سیگارم میگذره و هیچ فرقی نمی کنن هنوز برام. هیچ فرقی نمی کنن و مثل همیشه که این چیزها باعث میشه حس کنم جزئیات زیادی از زندگی هستند که نمیبینم و نمی فهمم و احساس خنگی می کنم.، احساس خنگی کردم.
همسایه ی دست راستی داشت لباس عوض می کرد. مرد جوانی بود. بعد یکی دیگه اومد. خندیدم که گفته باشم اگر اتفاقی بینشون افتاد من نگاه می کنم ها. خندید و مرد سوم اومد. مرد چهارم. میخواستند انگار کاری کنن. رفیق گفت احتمالا آماده میشن که برن ورزش. تعجب کرد که چند نفری خونه گرفتن با هم مگه و من به رفقای خودم فکر کردم. که چهارتایی با هم خونه می گرفتن. که شب ها می رفتن ورزش می کردن. که مهم ترین درس دوستی هام رو ازشون یاد گرفتم: هیچ وقت با یک گروه پسر رفاقت نکن. دونه به دونه ازدواج می کنن و قطعا همسرهاشون از تو خوششون نمیاد و ترجیح میدن جوری هر بار که میبیننت دست بندازن دورشون که انگار دارن سند مالکیت امضا می کنن.
سیگار دوم رو که روشن کرد من نگاه کردم به آسمون و یکی از اون احمقانه ترین اطلاعاتی که همیشه جمع می کنم و به درد هیچ جا گفتن و کاری کردن نمی خوره بهش دادم: که میانگین فاصله ی زمین تا مریخ فلان قدر کیلومتره و الان یک پنجم فاصله ی این میانگینه. گفت توی اخترفیزیک خوندین؟ نگاهش کردم که نه. توی صفحه ی یه ستاره شناس (طالع بین؟) خوندمش. این هم یکی از  شگفتی های دنیاست. همین که من مغزی پر از افکار گلوله گلوله شده و جوراب های در هم پیچیده توی مغزم دارم و به نگاه بعضی آدم ها فکرم مرتبه. حتی به چشمشون گاهی شخصیت علم دوستی میام. دوست دارم باشم. نبودم.  نیستم. 
یکسره غر زده بودم. از ابتدای غروب که زنگ زده بودم که حالم خوش نیست غرها شروع شده بود و تا شب که ماشین رسید دم در همچنان ادامه داشت. حتی من ِ با چشم ِ بسته مسیر پیدا کن، دوبار قبل از رسیدن پشت در خانه شان گم شدم. یک جا هراسناک به آقای راننده گفتم مسیر را اشتباه رفته و توضیح داد که نه و بار دوم وقتی بود که پیاده شدم و برای بار اول در زندگی ام (بار اولی که به یاد بیاورم) مسیری که آشنا بود رو پیدا نکردم. اشتباه رفتم. یک جایی حال تهوع گرفتم و حس کردم چقدر الان محتمل است ماشینی چیزی به من بزند و با خودم گفتم حمله ی اضطراب است چیزی نیست چیزی نیست الان تموم میشه. تموم هم شد. خودش زنگ زد و روی نقشه علامت زد که کجاست و فرستاد و حس حماقت خفه ام کرد. دویست و نود متر فاصله داشتم و این یعنی دویست و هفتاد متر اشتباه راه رفته بودم.  تا رسیدم. زنگ زدم. بالا رفتم و از لحظه ی اول تا آخر غر زدم. یکسره.
هی غر زدم. مجموعه ای از همه ی اون چیزهایی که به آدمها میگم که دلیل اصلی غر زدنم رو پنهان کنم بهش گفتم. حواسم نبود اما مسخره ترین هاشون رو براش جدا کردم. مثلا اینکه کی بلیط بگیرم. باید تا پنجشنبه ی بعد تاریخ سفر رو قطعی مشخص کنم و بعد شدن یا نشدنش رو بسپارم دست سفارت. این برام چیزی بیشتر از هراس مواجهه با سفارت به همراه میاره. بار آخر که از اون در کوفتی رفتم تو و درخواستم رو به همراه فرم ها و پول و همه چیز گذاشتم روی میز و انگشت نگاری شدم، دو هفته طول کشید که بهم جواب منفی بدن. برای ده روزی که فکر می کردیم با هم بگذرونیم ده سال برنامه ریخته بودیم. با چند تا از بچه ها از دو سه تا کشور دیگه قرار ملاقات گذاشته بودیم و هزار جزئیات احمقانه ی دیگه که وقتی رسیدم خونه زمینم زد. اون سالی بود که هم خونه داشتم. بهانه ی مسافرت به جز دیدن بچه ها بلیط بازدید از سِرن بود که به سرشون زده بود و اجازه ی بازدید از ال اچ سی رو صادر کرده بودند و من اون موقع هنوز دانشجوی فیزیک نبودم. رسیدم خونه. در رو بستم و زنگ زدم به بچه ها و جوری ضجه زدم که کسی اتاق بغلی ام از جاش پرید. اون وقت بود که تازه فهمیدم خونه تنها نیستم. بیست دقیقه گریه کردم. با صدای بلند و می فهمیدم هم خونه مثل یه جوجه از این حجم ناگهانی درد داره زیر پتوش می لرزه. هیچ وقت به روم نیاورد. هیچ وقت به روش نیاوردم. الان که به روز سفارت نزدیک می شم هر روز اون دختر شش هفت سال پیش توی مغزم روی زمین به زانو می افته و از ته دل زار می زنه. چطور میشه  این رو با صدا برای آدم ها توضیح داد؟
یا مثلا چطور میشه توضیح داد از دست خودت چرا و چطور عصبانی هستی؟ عصبانی که نه، ناامید. انگار تمام این مدت از کیسه ای تغذیه شدم که برداشت از گذشته هام تغذیه شده. در برابر اما، این آدمی که امروز هست به شدت فقیر داره زندگی می کنه. فقیر رابطه ای. فقیر دوستی. فقیر حرفی. نمیدونم کدومش. فقط میبینم که در ارتباطات، پا به اینجا که می رسه می لغزه. که اشتباه میره. مشکل اینجاست که گروه معاشرین جدید - خیلی جدید - محترم نیستند. این یه واقعیته. تلخ و مسخره. و هی به خودم می گم این خودتی که تلخ شدی. که مسخره شدی. که یک دور باطله. چرا تمومش نمی کنم؟ چون دلم برای انقلاب کردن تنگ شده بود. منتظر بودم به ستوه بیام و بعد. حالا به ستوه اومدم؟ از حرف هاشون. از کارهاشون. از اون سبکی لعنتی کارهاشون. و از این حس که شاید خودمم انقدر فرق کردم.
سیگار دومش که تموم شد، برگشتیم تو. گفت بیا و تمام غرغرهات رو روی تخته وایت برد بنویس. بهش خندیدم که انقدر مغز منتطقی لعنتی داره. این هم چیز دیگه ایه که من هیچ وقت نداشتم. منطق. سر راستی. بیشتر از این چیزها احوال چیزها رو درک می کنم. اون هم نه اون چیزی که باید. اون جوری که به نظرم میاد پشت منظور آدم ها مستتره. رسیدیم و دیدیم کرواسی گل مساوی رو زده. شب که پسرک اسنپی صدای رادیو رو تا ته زیاد کرد و با سرعت زیاد توی اتوبان گاز داد، هنوز مساوی بودند.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»