باور کردم که جایی نمیرم.
پانزده سالم بود که وقت سفارت گرفتم. برای بار اول. قبلش - احمقانه ترین کار دنیا - درگیر کارهای حضانت شدیم. برای درخواست ویزا باید حضانتم! از بابا منتقل می شد به مامان. درگیر کارهای دادگاه خانواده شدیم. شناسنامه ام رو همون میدان ونک گم کردم. آخر هم ویزا نگرفتم. اولین هیاهو برای هیچ. این امکان همیشگی رفتن اما پرونده اش همان وقت بود که باز شد. باز موند. همه ی این سال ها اولین سوال همه همین بود: تو اینجا چرا موندی؟
تو اینجا چرا موندی؟ بهم ویزا نمی دن. اون تلاش اول که ناامید شد، چیزی توی زندگی ام در همه ی این سال ها عوض شد. اون ریشه ای که باید می کردم، هیچ وقت شکل نگرفت. درست شکل نگرفت. ده سال اول شوینده و لباس و پتو و همه چیز از سمت مامان می اومد. بعد خواهر رفت و اون هم به فرستنده ها اضافه شد. بچه ها - چه رفقای خودم چه رفقای نصفه نیمه - هر کدوم که رفتن یه بخشی از زندگیم رو خریدن و فرستادن. یاد نگرفتم حراج چه فصلی، چه زمانیه. یاد نگرفتم از کدوم پاساژ میشه خرید کرد. یاد نگرفتم کدوم نخ دندون بهتره. از کجا ریمل بخرم. رژ لب بخرم. کفش بخرم. یاد نگرفتم خرید لباس زیر و رو و پرو کردن رو. هر بار هم سعی کردم خرید کنم، انقدر جنس ها در برابر چیزهایی که دستم می رسید بد بود که پشیمون شدم.
کتاب نخریدم. وسیله ی خونه نخریدم. چمدون زندگیم همونطور بسته موند. بی اغراق. هفت سال شده که چمدونم رو بستم و منتظر ویزای کانادا نشستم. ویزا نیومد (یه جواب منفی جدید از یه قاره ی دیگه) و به جاش همون چمدون ها وسایلم شدن و همراهم اومدن خونه ام. حالا میبینم هیچ وقت درست بازشون نکردم. خونه حالت سفری اش رو حفظ کرده همیشه. همیشه منتظر رفتن مونده. همیشه چشم انتظار خداحافظی.
این چند ماه خونه ی جدید اتفاق عجیبی بوده. شروع کردم به خرید کردن وسایل نو. بلاخره مبل گرفتم.بلاخره کتابخونه خریدم. بلاخره از اون مانع درونی ام برای نخریدن کتاب دارم رد میشم و بلاخره شروع کردم به خریدن لباس. لوازم آرایش. چیزهایی برای اطرافم. قدم هام خیلی ساده اند. خیلی کوچیک اند. هنوز شکل خونه شبیه خونه ی کسیه که میخواد حرکت کنه. هنوز شبیه جایی که یک زن زندگی می کنه نیست. هنوز در دلش قرار جا نگرفته. اما چیزی عوض شده.
باور کردم که جایی نمیرم. بلاخره باور کردم.
یه جورِ خرافاتی عجیبی شدم. انگار جهان فقط اون چیزیه که مغز من می فهمه و درک می کنه و انگار نه زندگی واقعی که تصویری از یه فیلم نامه رو دارم میبینم و بازی می کنم و انگار همه چیز برای اینه که شاید من چیزی رو بفهمم. من به درک چیزی برسم. خرافاتی شدم و فکر می کنم شاید تمام آشوبی که جهان اطرافم رو گرفته فقط برای اینه که به من نشون بده وقتشه جدی تر بشم. وقتشه ریشه کنم. وقتشه باور کنم.
من خیلی دیر درس هام رو یاد میگیرم. امیدوارم اما یاد بگیرمشون.
No comments:
Post a Comment